مردی، شبی را در خانه ای روستایی می گذراند و پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفقان کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت.
نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه ی پنجره کوبید و هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد، فهمید که شیشه کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است.
او فقط با فکر "اکسیژن" اکسیژن لازم را به خود رسانده بود.
نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه ی پنجره کوبید و هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد، فهمید که شیشه کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است.
او فقط با فکر "اکسیژن" اکسیژن لازم را به خود رسانده بود.