سال ها پیش توی یه سرزمین دور شاهزاده ای وجود داشت که تصمیم به ازدواج گرفت. اون می خواست با یکی از دخترای سرزمین خودش ازدواج کنه. به همین دلیل همه دخترای جوون اون سرزمین رو دعوت کرد تا سزاوارترین دختر رو انتخاب کنه. در بین این دخترا دختری وجود داشت که خیلی فقیر بود اما شاهزاده رو خیلی دوست داشت و مخفیانه عاشقش شده بود.
وقتی دختر قصه ما می خواست به مهمونی شاهزاده بره مامانش بهش گفت دخترم چرا می خوای به این مهمونی بری تو نه ثروتی داری نه زیبایی خیلی زیاد. دخترک گفت مامان اجازه بده تا برم و شانس خودم رو امتحان کنم تا حداقل برای آخرین بار اونو ببینم.
روز مهمانی فرا رسید. شاهزاده رو به تمام دخترا کرد و گفت من به هر کدوم از شما یه دانه گل میدم و هر کس که ظرف شیش ماه زیباترین گل دنیا رو پرورش بده همسر من می شه.
دخترک فقیر هم دانه را گرفت و اونو تو گلدون کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دخترک با تمام علاقه به گلدون می رسید و به اندازه بهش آب و آفتاب می داد اما بی نتیجه بود و هیچ گلی سبز نشد.
سرانجام شیش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسید. دخترک گلدون خالی خودش رو تو دستاش گرفت و توی صف ایستاد. اما دخترای دیگه هر کدوم با گلهای بسار زیبا و جالبی که تو گلدون داشتند تو صف ایستاده بودن. شاهزاده به گل ها و گلدون ها نگاه می کرد اما از هیچ کدوم راضی نبود. تا اینکه نوبت به دخترک فقیر رسید. دخترک از اینکه گلی تو گلدون نداشت خجالت می کشید اما شاهزاده وقتی گلدون خالی رو دید با تعجب و تحسین به دخترک خیره شد. رو به تمام دخترا کرد و گفت این دختر ملکه آینده این سرزمینه.
همه متعجب شده بودن دخترای دیگه با گلدونهای قشنگی که داشتن حرسشون گرفته بود. همه به شاهزاده گفتن که اون دختر اصلا گلی تو گلدون نداره. شاهزاده گفت بله درسته که هیچ گلی توی این گلدون سبز نشده اما باید بدونید که همه دانه هایی که من به شما داده بودم خراب بودن و اصلا نباید گلی از اون دانه ها سبز می شد. همه شما تقلب کردید ولی این دخترک زیبا به خاطر صداقتش سزاوارترین دختر این سرزمینه.
وقتی دختر قصه ما می خواست به مهمونی شاهزاده بره مامانش بهش گفت دخترم چرا می خوای به این مهمونی بری تو نه ثروتی داری نه زیبایی خیلی زیاد. دخترک گفت مامان اجازه بده تا برم و شانس خودم رو امتحان کنم تا حداقل برای آخرین بار اونو ببینم.
روز مهمانی فرا رسید. شاهزاده رو به تمام دخترا کرد و گفت من به هر کدوم از شما یه دانه گل میدم و هر کس که ظرف شیش ماه زیباترین گل دنیا رو پرورش بده همسر من می شه.
دخترک فقیر هم دانه را گرفت و اونو تو گلدون کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دخترک با تمام علاقه به گلدون می رسید و به اندازه بهش آب و آفتاب می داد اما بی نتیجه بود و هیچ گلی سبز نشد.
سرانجام شیش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسید. دخترک گلدون خالی خودش رو تو دستاش گرفت و توی صف ایستاد. اما دخترای دیگه هر کدوم با گلهای بسار زیبا و جالبی که تو گلدون داشتند تو صف ایستاده بودن. شاهزاده به گل ها و گلدون ها نگاه می کرد اما از هیچ کدوم راضی نبود. تا اینکه نوبت به دخترک فقیر رسید. دخترک از اینکه گلی تو گلدون نداشت خجالت می کشید اما شاهزاده وقتی گلدون خالی رو دید با تعجب و تحسین به دخترک خیره شد. رو به تمام دخترا کرد و گفت این دختر ملکه آینده این سرزمینه.
همه متعجب شده بودن دخترای دیگه با گلدونهای قشنگی که داشتن حرسشون گرفته بود. همه به شاهزاده گفتن که اون دختر اصلا گلی تو گلدون نداره. شاهزاده گفت بله درسته که هیچ گلی توی این گلدون سبز نشده اما باید بدونید که همه دانه هایی که من به شما داده بودم خراب بودن و اصلا نباید گلی از اون دانه ها سبز می شد. همه شما تقلب کردید ولی این دخترک زیبا به خاطر صداقتش سزاوارترین دختر این سرزمینه.