خیلی وقته که بارون نیومده خداییش دلم واسه بارون تنگ شده!
صدای دوست اشکهای گاه و بی گاهم را می نوازد و تو فردای این شبهای بارانی چشمان من خواهی پرسید ... چرا گریه کردی؟
شبی دیگر گذشت همچون دیشب بود و فردا شب نیز چنین خواهد بود
این چنین تنها ماندنم در انتظار نشانی از تو دیدنی است ... و صدای بی امان و پیوسته ای در گوش من ... وسوسه ای برای رفتن غربتی ازلی
هر بار که نشانه ای از تو بیاید تشویق به ماندن می شوم اما گذرا است ... اما هرگز بدون تو نخواهم رفت ... مگر اینکه ... شاید روزگار بر دستان گشاده من بخندد ولی من همچنان نغمه آزادی را با دستانم بر سفیدی خورشید هر روز تازه خواهم کرد ...
من صبر خواهم کرد تا تو از سلول خود بیرون بیایی ... آنگاه من و تو ... ما ... راهی برای گریختن از زندان خواهیم یافت.
صدای دوست اشکهای گاه و بی گاهم را می نوازد و تو فردای این شبهای بارانی چشمان من خواهی پرسید ... چرا گریه کردی؟
اکنون زمان برای من به تلخی همین عقربه های تکراری ساعت است ... من به حرمت عشق رنگ ها را از رخسار آتشین غرور یکی یکی پاک می کنم تو بیا تا دیگر رنگی نباشد.
مرکب آرام و پیوسته صبر گاهی مرا خسته می کند، گاهی با خود می اندیشم که اندکی پیاده برویم، شاید اگر لازم شد با راهزنان بجنگیم همچون رویای آن شب تو در این جاده مه آلود باران بی امان می بارد و دستهای من خیس و لرزان، اما امیدوار حلقه انگشتان تو را رویایی برای ماندن می دانند .
بیا تا کمی گرم شویم، اکنون مدتی است که هر بار دیدار چشمانت امیدی سر شار از دلتنگی است، دلتنگی انتظاری دیگر! بس که این مرکب ما آهسته می رود ...
تو مرا می شناسی همان رود خروشان کوهستان آرزو بی تاب جاری شدن و سرازیر شدن در دریای بی کران عشق ... ای کاش زنجیر ها را از پاهای پرتوانت باز می کردی ... آن وقت دیگرمن نخواهم گفت ای کاش !
امشب هر چه می نویسم دستانم حریص تر می شوند خداوند مرا صدا می زند صدایش همچون پدری مهربان در وجود من است من دوستش دارم مثل قدیما ...
اما اکنون روزگاری دیگر است ... انتظار تو و افکار بی رحم که گاهی مرا تا لبه تیغ با خود می برند
اینجا طوفان حوادث است ... آری نازنینم همینجا ... در همین خانه خلوت در همین تنهایی آرام .
صدای دوست اشکهای گاه و بی گاهم را می نوازد و تو فردای این شبهای بارانی چشمان من خواهی پرسید ... چرا گریه کردی؟
صدای دوست اشکهای گاه و بی گاهم را می نوازد و تو فردای این شبهای بارانی چشمان من خواهی پرسید ... چرا گریه کردی؟
شبی دیگر گذشت همچون دیشب بود و فردا شب نیز چنین خواهد بود
این چنین تنها ماندنم در انتظار نشانی از تو دیدنی است ... و صدای بی امان و پیوسته ای در گوش من ... وسوسه ای برای رفتن غربتی ازلی
هر بار که نشانه ای از تو بیاید تشویق به ماندن می شوم اما گذرا است ... اما هرگز بدون تو نخواهم رفت ... مگر اینکه ... شاید روزگار بر دستان گشاده من بخندد ولی من همچنان نغمه آزادی را با دستانم بر سفیدی خورشید هر روز تازه خواهم کرد ...
من صبر خواهم کرد تا تو از سلول خود بیرون بیایی ... آنگاه من و تو ... ما ... راهی برای گریختن از زندان خواهیم یافت.
صدای دوست اشکهای گاه و بی گاهم را می نوازد و تو فردای این شبهای بارانی چشمان من خواهی پرسید ... چرا گریه کردی؟
اکنون زمان برای من به تلخی همین عقربه های تکراری ساعت است ... من به حرمت عشق رنگ ها را از رخسار آتشین غرور یکی یکی پاک می کنم تو بیا تا دیگر رنگی نباشد.
مرکب آرام و پیوسته صبر گاهی مرا خسته می کند، گاهی با خود می اندیشم که اندکی پیاده برویم، شاید اگر لازم شد با راهزنان بجنگیم همچون رویای آن شب تو در این جاده مه آلود باران بی امان می بارد و دستهای من خیس و لرزان، اما امیدوار حلقه انگشتان تو را رویایی برای ماندن می دانند .
بیا تا کمی گرم شویم، اکنون مدتی است که هر بار دیدار چشمانت امیدی سر شار از دلتنگی است، دلتنگی انتظاری دیگر! بس که این مرکب ما آهسته می رود ...
تو مرا می شناسی همان رود خروشان کوهستان آرزو بی تاب جاری شدن و سرازیر شدن در دریای بی کران عشق ... ای کاش زنجیر ها را از پاهای پرتوانت باز می کردی ... آن وقت دیگرمن نخواهم گفت ای کاش !
امشب هر چه می نویسم دستانم حریص تر می شوند خداوند مرا صدا می زند صدایش همچون پدری مهربان در وجود من است من دوستش دارم مثل قدیما ...
اما اکنون روزگاری دیگر است ... انتظار تو و افکار بی رحم که گاهی مرا تا لبه تیغ با خود می برند
اینجا طوفان حوادث است ... آری نازنینم همینجا ... در همین خانه خلوت در همین تنهایی آرام .
صدای دوست اشکهای گاه و بی گاهم را می نوازد و تو فردای این شبهای بارانی چشمان من خواهی پرسید ... چرا گریه کردی؟