خواستم پيله اي بسازم همه از جنس غرور
ودر آن دلخوش كنم به روشنايي نور
اما.......
ای کاش خورشید نگاهت هیچ گاه
بر سرزمین سرد تنهایی من نمی تابید
ای کاش هرگز از نو زندگی کردن را با تو نمی گفتم
تو می گفتی دنیا زیباست
می گفتی می توان بهتر بود
تو بودی که می گفتی از پیله ات خارج شو
من می دانستم پیله ام بهترین جا برایم است
برای منی که همیشه محکومم
حکم من تنهایی درون همان تاریکی پیله بود
فقط می دانم حالا اسیر طوفانی از جنس تردید هستم
می دانم نمی توانم دیگر بخندم
می دانم که در روحم آرامش نیست
می دانم شبی خواهد رسید که به هر چیزی بتازم
شاید دوباره پیله ای بسازم
و به درونش بخزم
نزدیک است
اما اگر دوباره به پیله باز گردم
دیگر برای هیچ کس پروانه نخواهم شد