بعضي از افراد هر چيزي که پايينتر از کمال مطلوب آنها باشد را ناديده مي گيرند. عادت دارند رفتارهاي خود را باوجود اينکه آشکارا اشتباه هستند، توجيه کنند. حتي يک ذره منطق هم در فرايند فکري آنها جايي ندارد. اين رفتار معمولاً در آنها تبديل به خودبيني مي شود. فکر نمي کنم که اين مشکل کاملاً تقصير آنها باشد. فکر مي کنم آنها در دام اصل بت سازي گرفتار شده اند. اين اصل دو جزء دارد. جزء اول تمايل فرد به دنبال کردن چيزي بزرگتر و برتر از خودش است و جزء دوم غرور. علي کار خوبي انجام مي دهد به خاطر اينکه کار درست همين است. مريم متوجه اين کار شده و آنرا تحسين مي کند. علي آن کار را دوباره تکرار ميکند چون از آن تحسين لذت برده است. علي فکر ميکند که شايسته تحسين است و فراموش مي کند که "ديگران" عمل او را تحسين کرده اند. کم کم تصور مي کند که فرد بسيار خاصي است و مغرور مي شود. مريم متوجه اين موضوع مي شود و آنرا به علي متذکر مي شود. علي ناراحت مي شود و ديگر با مريم حرف نمي زند چون او را درک نمي کند. علي دوستان تازه اي پيدا مي کند که عمل نادرستش را به او تذکر ندهند.
اين يک نمونه از اصل بت سازي بود، افرادي که با نيت خوب کار را شروع مي کنند اما کاملاً به مسيري اشتباه کشيده مي شوند. ما سعي مي کنيم افراد را مجبور به انجام کارهايي بکنيم که آرزو داشتيم انجام دهيم. آنها را بعنوان نمونه هايي از زندگي که دوست داريم، بالا مي بريم. شنيده ام که مي گويند، مي توان از قهرمانان يک فرد، درمورد او اطلاعات کسب کرد. ما افراد داراي خصوصيات موردنظرمان را بالا مي بريم، چه يک خواننده باشد، چه يک هنرپيشه، ورزشکار، سياستمدار يا ... آنها را بت مي کنيم و فراموش مي کنيم که آنها هم انسان هستند.
بت ها و جامعه
حامد يک هنرپيشه تقريباً معروف است. يک شب که تا ديروقت مهماني بود، در راه برگشت به خانه پليس اتومبيلش را متوقف مي کند. افسر پليس به سمتش مي آيد و از او مدارک ماشين و گواهينامه مي خواهد. افسر پليس حامد را مي شناسد و از او امضا مي خواهد، کمي با او گپ مي زند و بعد به او اجازه مي دهد که برود اما ديگر تکرارش نکند. تا چند سال بعد اين اتفاق خيلي براي حامد مي افتد. همين باعث مي شود که فکر کند بالاتر از بقيه مردم است. يک روز حامد در تصادفي يک نفر را زخمي ميکند. به جاي اينکه به زندان برود، وارد خدمات اجتماعي مي شود و او را براي تدريس به هنرستان بازيگري مي فرستند. آنجا هم مورد تحسين و ستايش طرفدارانش قرار مي گيرد و مي بينيد که کارش زياد هم بد نيست. چند بار تابه حال درمورد چنين افراد معروفي چنين چيزهايي شنيده ايد و با خود فکر کرده ايد که آنها چطور مي توانند اينقدر نا آگاه باشند؟ من فکر مي کنم اين نتيجه مستقيم اصل بت سازي است.
اين افراد کساني هستند که جامعه از آنها بت ساخته و کم کم خودشان هم تصور مي کنند که جايگاهشان دقيقاً همان بوده است. هنرپيشه هاي بانفوذي هستند که تهديد مي کنند اگر به کسي که آنها دوست ندارند در انتخابات راي بدهيم از شهر مي روند. کمي درمورد اين فکر کنيد، هنرپيشه فقط کسي است که چيزي که کس ديگري نوشته است را مي خواند، و دقيقاً به طريقي که باز کس ديگري به او مي گويد نقش بازي ميکند. هنرپيشه ها معمولاً بيشتر به خاطر وضعيت ظاهريشان فردي مي شوند که هستند و آن هم تقريباً از کنترل خودشان خارج بوده است. موضوع جالب اين است که يکي از تمجيداتي هم که به آنها گفته ميشود اين است که: "موفقيت اصلاً عوضشان نکرده است"!!
مايکل جکسون مي تواند به تلويزيون برود و تاييد کند که با بچه ها بازي مي کند. بگويد که به هيچ طريقي بهتر از اين نمي توان عشق خود به بچه ها را نشان داد و وقتي ببيند که حرفش با واکنش شديد روبه رو مي شود تعجب کند. افراد عادي ازاينکه او مي تواند اينقدر احمق باشد، بهت زده مي شوند. اما کمي درمورد آن فکر کنيد. اين آدم در يک محيط کاملاً حفاظت شده زندگي مي کند. هيچ کس دور و بر او نيست که او را سرزنش کند. هيچ دوستي ندارد که اشتباهش را به او گوشزد کند. او کارمنداني دارد که آنها هم به هيچ وجه به خاطر ترس از دست دادن کارشان خطر نمي کنند.
هنرپيشه ديگري روزنامه را ورق مي زند و مي بيند که در آن از او قهرمان سازي کرده اند. با خود فکر مي کند، بله من آدم خاصي هستم. يک نفر از راه ميرسد و عنوان ميکند که او آدم تعصبي است. بعد آن فرد بايد مجازات شود. چطور توانست جرات چنين حرفي به خود بدهد؟ آن هنرپيشه هيچوقت به اين فکر نميکند که ممکن است آن فرد درست گفته باشد. آنقدر در کارش او را بالا برده اند که ديگر چنين افکاري برايش مسخره است.
بت ها و ورزش
افشين يک فوتباليست خوب است. صحبت از بورسيه براي دانشگاه است. رياضياتش چندان خوب نيست اما اين اصلاً مشکل خاصي محسوب نمي شود چون معلم رياضي او حتماً او را پاس مي کند. او اولين درس هاي خود را در امتيازات بت سازي ياد گرفته است. سال آخر را به خوبي مي گذراند. همه دانشگاه ها سر او دعوا دارند. براي ملاقات کردن او پول مي دهند و حسابي به او رسيدگي مي کنند. يکي از اين دانشگاه ها را انتخاب مي کند. آنها يک معلم خصوصي با او مي فرستند که در درسهايش کمکش کند. کلاسهايي را برگزار مي کنند که مي دانند او نمرات بالايي از آن مي گيرد. دخترهاي زييادي که اصلاً وي آنها را نمي شناسد شماره تلفنشان را به او مي دهند. نمراتش پايين هستند چون اصلاً سر کلاسها نمي رود. مربي اش با معلم هايش حرف مي زند و نمراتش بالا مي آيد. پيام اين مسئله کاملاً روشن است. وقتي بت باشيد هرکاري که بخواهيد بدون اينکه نگران نتيجه اش باشيد مي توانيد انجام دهيد. ورزشکاران معروف زيادي را مي بينيم که خلاف ميکنند اما هيچ اقدامي عليه آنها صورت نمي گيرد. آن زمان که شرط اول ورزشکار بودن اخلاقيات بود را خوب به ياد دارم. ستاره هاي آن زمان مي دانستند که بچه ها به آنها نگاه مي کنند و هيچ کار بدي نمي کردند که مبادا الگوي بدي باشند. اما الان چه؟ واقعاً خيلي با آن زمان تفاوت کرده است.
بت ها و خانواده
چند وقت پيش که برنامه تلويزيوني "بت امريکايي" را نگاه مي کردم، ديدم چقدر خواننده هايي بوده اند که عليرغم بد بودن فکر مي کردند که خوب هستند. ياد اصل بت سازي افتادم. جامعه امريکايي اعتماد به نفس افراد را تا حد خيلي زيادي بالا برده است. والدين از کودکان خود بت ساخته تا مبادا احساسات آنها جريحه دار شود. هرکاري که آنها انجام دهند خوب است. مدرسه اشتباه مي کند. فرزند آنها کامل است. کسي تا حالا پرسيده است که اين بچه ها وقتي ديگر روي پاي خودشان بايستند چه بلايي سرشان مي آيد؟ حتي نمي توانند يک شغل براي خود نگه دارند چون کارفرماي آنها نيازهايشان را نمي فهمد و وقتي که از آنها به خاطر اعمالشان بازخواست شود تازه مشکل اصلي شروع مي شود.
تبديل شدن به يک بت
اولين قدم اين است که فردي شويد که بقيه دنبالش هستند. چيزي که ستايش ها سزاوارش باشد. دليل آن هر چيزي مي تواند باشد. کسي را مي شناختم که با xxxx شروع کرد. نيتشان اول پاک بود و فقط مي خواستند به ديگران خدمت کنند. مردم متوجه شدند و به خاطر آن تحسينشان کردند که قدم دوم بود. خيلي زود آن تحسين و تمجيدها از xxxx مهمتر شد و اين هم قدم سوم. xxxx دچار مشکل شد و خيلي ها سعي کردند آن را به آنها هشدار بدهند. آنها نمي توانستند تصور کنند که ممکن است دچار اشتباه شده باشند پس حتماً آن فرد اشتباه مي کرده است. فکر مي کردند که سزاوار آنهمه تحسين هستند چون انسانهاي بسيار خوبي هستند و اينجا به قدم چهارم رسيدند. قدم آخر جايي است که ديگر تصميماتشان با تصممات خدا برابري مي کند و هرکس که آنها را زير سوال مي برد انگار خدا را زير سوال برده است.
اين يک نمونه از اصل بت سازي بود، افرادي که با نيت خوب کار را شروع مي کنند اما کاملاً به مسيري اشتباه کشيده مي شوند. ما سعي مي کنيم افراد را مجبور به انجام کارهايي بکنيم که آرزو داشتيم انجام دهيم. آنها را بعنوان نمونه هايي از زندگي که دوست داريم، بالا مي بريم. شنيده ام که مي گويند، مي توان از قهرمانان يک فرد، درمورد او اطلاعات کسب کرد. ما افراد داراي خصوصيات موردنظرمان را بالا مي بريم، چه يک خواننده باشد، چه يک هنرپيشه، ورزشکار، سياستمدار يا ... آنها را بت مي کنيم و فراموش مي کنيم که آنها هم انسان هستند.
بت ها و جامعه
حامد يک هنرپيشه تقريباً معروف است. يک شب که تا ديروقت مهماني بود، در راه برگشت به خانه پليس اتومبيلش را متوقف مي کند. افسر پليس به سمتش مي آيد و از او مدارک ماشين و گواهينامه مي خواهد. افسر پليس حامد را مي شناسد و از او امضا مي خواهد، کمي با او گپ مي زند و بعد به او اجازه مي دهد که برود اما ديگر تکرارش نکند. تا چند سال بعد اين اتفاق خيلي براي حامد مي افتد. همين باعث مي شود که فکر کند بالاتر از بقيه مردم است. يک روز حامد در تصادفي يک نفر را زخمي ميکند. به جاي اينکه به زندان برود، وارد خدمات اجتماعي مي شود و او را براي تدريس به هنرستان بازيگري مي فرستند. آنجا هم مورد تحسين و ستايش طرفدارانش قرار مي گيرد و مي بينيد که کارش زياد هم بد نيست. چند بار تابه حال درمورد چنين افراد معروفي چنين چيزهايي شنيده ايد و با خود فکر کرده ايد که آنها چطور مي توانند اينقدر نا آگاه باشند؟ من فکر مي کنم اين نتيجه مستقيم اصل بت سازي است.
اين افراد کساني هستند که جامعه از آنها بت ساخته و کم کم خودشان هم تصور مي کنند که جايگاهشان دقيقاً همان بوده است. هنرپيشه هاي بانفوذي هستند که تهديد مي کنند اگر به کسي که آنها دوست ندارند در انتخابات راي بدهيم از شهر مي روند. کمي درمورد اين فکر کنيد، هنرپيشه فقط کسي است که چيزي که کس ديگري نوشته است را مي خواند، و دقيقاً به طريقي که باز کس ديگري به او مي گويد نقش بازي ميکند. هنرپيشه ها معمولاً بيشتر به خاطر وضعيت ظاهريشان فردي مي شوند که هستند و آن هم تقريباً از کنترل خودشان خارج بوده است. موضوع جالب اين است که يکي از تمجيداتي هم که به آنها گفته ميشود اين است که: "موفقيت اصلاً عوضشان نکرده است"!!
مايکل جکسون مي تواند به تلويزيون برود و تاييد کند که با بچه ها بازي مي کند. بگويد که به هيچ طريقي بهتر از اين نمي توان عشق خود به بچه ها را نشان داد و وقتي ببيند که حرفش با واکنش شديد روبه رو مي شود تعجب کند. افراد عادي ازاينکه او مي تواند اينقدر احمق باشد، بهت زده مي شوند. اما کمي درمورد آن فکر کنيد. اين آدم در يک محيط کاملاً حفاظت شده زندگي مي کند. هيچ کس دور و بر او نيست که او را سرزنش کند. هيچ دوستي ندارد که اشتباهش را به او گوشزد کند. او کارمنداني دارد که آنها هم به هيچ وجه به خاطر ترس از دست دادن کارشان خطر نمي کنند.
هنرپيشه ديگري روزنامه را ورق مي زند و مي بيند که در آن از او قهرمان سازي کرده اند. با خود فکر مي کند، بله من آدم خاصي هستم. يک نفر از راه ميرسد و عنوان ميکند که او آدم تعصبي است. بعد آن فرد بايد مجازات شود. چطور توانست جرات چنين حرفي به خود بدهد؟ آن هنرپيشه هيچوقت به اين فکر نميکند که ممکن است آن فرد درست گفته باشد. آنقدر در کارش او را بالا برده اند که ديگر چنين افکاري برايش مسخره است.
بت ها و ورزش
افشين يک فوتباليست خوب است. صحبت از بورسيه براي دانشگاه است. رياضياتش چندان خوب نيست اما اين اصلاً مشکل خاصي محسوب نمي شود چون معلم رياضي او حتماً او را پاس مي کند. او اولين درس هاي خود را در امتيازات بت سازي ياد گرفته است. سال آخر را به خوبي مي گذراند. همه دانشگاه ها سر او دعوا دارند. براي ملاقات کردن او پول مي دهند و حسابي به او رسيدگي مي کنند. يکي از اين دانشگاه ها را انتخاب مي کند. آنها يک معلم خصوصي با او مي فرستند که در درسهايش کمکش کند. کلاسهايي را برگزار مي کنند که مي دانند او نمرات بالايي از آن مي گيرد. دخترهاي زييادي که اصلاً وي آنها را نمي شناسد شماره تلفنشان را به او مي دهند. نمراتش پايين هستند چون اصلاً سر کلاسها نمي رود. مربي اش با معلم هايش حرف مي زند و نمراتش بالا مي آيد. پيام اين مسئله کاملاً روشن است. وقتي بت باشيد هرکاري که بخواهيد بدون اينکه نگران نتيجه اش باشيد مي توانيد انجام دهيد. ورزشکاران معروف زيادي را مي بينيم که خلاف ميکنند اما هيچ اقدامي عليه آنها صورت نمي گيرد. آن زمان که شرط اول ورزشکار بودن اخلاقيات بود را خوب به ياد دارم. ستاره هاي آن زمان مي دانستند که بچه ها به آنها نگاه مي کنند و هيچ کار بدي نمي کردند که مبادا الگوي بدي باشند. اما الان چه؟ واقعاً خيلي با آن زمان تفاوت کرده است.
بت ها و خانواده
چند وقت پيش که برنامه تلويزيوني "بت امريکايي" را نگاه مي کردم، ديدم چقدر خواننده هايي بوده اند که عليرغم بد بودن فکر مي کردند که خوب هستند. ياد اصل بت سازي افتادم. جامعه امريکايي اعتماد به نفس افراد را تا حد خيلي زيادي بالا برده است. والدين از کودکان خود بت ساخته تا مبادا احساسات آنها جريحه دار شود. هرکاري که آنها انجام دهند خوب است. مدرسه اشتباه مي کند. فرزند آنها کامل است. کسي تا حالا پرسيده است که اين بچه ها وقتي ديگر روي پاي خودشان بايستند چه بلايي سرشان مي آيد؟ حتي نمي توانند يک شغل براي خود نگه دارند چون کارفرماي آنها نيازهايشان را نمي فهمد و وقتي که از آنها به خاطر اعمالشان بازخواست شود تازه مشکل اصلي شروع مي شود.
تبديل شدن به يک بت
اولين قدم اين است که فردي شويد که بقيه دنبالش هستند. چيزي که ستايش ها سزاوارش باشد. دليل آن هر چيزي مي تواند باشد. کسي را مي شناختم که با xxxx شروع کرد. نيتشان اول پاک بود و فقط مي خواستند به ديگران خدمت کنند. مردم متوجه شدند و به خاطر آن تحسينشان کردند که قدم دوم بود. خيلي زود آن تحسين و تمجيدها از xxxx مهمتر شد و اين هم قدم سوم. xxxx دچار مشکل شد و خيلي ها سعي کردند آن را به آنها هشدار بدهند. آنها نمي توانستند تصور کنند که ممکن است دچار اشتباه شده باشند پس حتماً آن فرد اشتباه مي کرده است. فکر مي کردند که سزاوار آنهمه تحسين هستند چون انسانهاي بسيار خوبي هستند و اينجا به قدم چهارم رسيدند. قدم آخر جايي است که ديگر تصميماتشان با تصممات خدا برابري مي کند و هرکس که آنها را زير سوال مي برد انگار خدا را زير سوال برده است.