آقا مستقيم .... تاكسي با ترمزي كه از هر راننده تاكسي و مسافركشي در تهران انتظار ميرود ايستاد ... آقايون كجا تشريف ميبريد ؟؟؟
يكي از 3 پسر جوان جواب داد تا ميدان ونك مزاحم شما ميشويم . راننده از طرز برخورد پسرها خوشش آمده بود . پس گفت : بفرماييد بالا . دربست ميخواهيد ؟ ... پسرها نگاهي بهم كردند و گفتند : نه ، اگر خواستيد مسافر هم سوار كنيد . پسر ها سوار شدند و از زماني كه بدنهايشان بر روي صندلي آرام گرفت ، سر به سر هم گذاشتند و شوخي كردند . راننده از اين نشاط جوانها مشعوف بود و بر عكس هميشه با احتياط رانندگي ميكرد تا اين شادي تا مدتي در تاكسيش حكمفرما باشد . به ياد روزهايي افتاد كه با دوستانش به سينما ميرفت و به قول خودش زندگي ميكرد .
قصد نداشت مسافري را سوار كند ، اما ناگهان دختري وسط خيابان آمد و جلوي تاكسي پريد . از اين حركت ناگهاني راننده جا خورد و بشدت پايش را روي پدال ترمز فشار داد . پسر ها مدتي شوخي و خنده را رها كردند اما وقتي متوجه شدند كه اتفاقي نيفتاده است باز هم سر به سر هم گذاشتند .
دختر داد زد : مستقيم و بدون اينكه از راننده اجازه بگيرد جلو كنار راننده نشست و گفت : آقا لطفا" سريعتر . راننده چيزي به دختر نگفت ، اما نگاه تندي به او كرد و سرش را به نشانه عصبانيت تكان داد . دختر نگاه تند راننده را ديد و اما عكس العملي نشان نداد . از سوار شدن دختر مدت زيادي نگذشته بود كه ناگهان پرايدي جلوي تاكسي ترمز كرد و راه آن را بست . روز جمعه و اين همه اتفاق !!! 4 پسر از پرايد پياده شدند و بزور در جلوي تاكسي را باز كردند و دختر را كشان كشان خارج كردند . راننده از ترس و كهولت سن هيچ اقدامي نمي كرد . اين 3 پسري كه عقب تاكسي نشسته بودند پياده شدند و سعي كردند كه دختر را نجات دهند . درگيري بين اين چند پسر اوج گرفت و مردم كم كم سعي كردند كه آن ها را از هم جدا كنند كه ناگهان يكي از پسرهاي مهاجم قمه اي را از پرايد خارج كرد ، مردم با ديدن اين صحنه دور شدند ، اما آن 3 پسر باز هم در ميدان مبارزه ماندند . هنوز اين 3 پسر از دختر محافظت ميكردند كه ناگهان صداي ضجه اي همه را در يك لحظه خشك كرد . يكي از آن 3 پسر كه براي كمك به دختر آمده بود نقش بر زمين شد و چشمه اي خون از كنارش جاري شد . دو دوست اين پسر با سنگ و هر چيزي كه كنار خيابان بود به سوي مهاجمان حمله كردند ، اما باز هم مغلوب بودند تا اينكه صداي آژير پليس مهاجمان را از ترس دستگير شدن فراري داد . در اين ميان تنها اين 3 پسر مانده بودند ، يكي از پسر ها با كراواتش سعي ميكرد از خونريزي دوستش جلوگيري كند ، اما همچنان خونريزي ادامه داشت . پليس سر رسيده بود اما مهاجمان فرار كرده بودند . پسر مجروح را با همان تاكسي كه تا چندي قبل به خوشي سوارش بودند به بيمارستان انتقال دادند . نگراني در چشمان همراه پسر زخمي موج ميزد ، پسرك را پس از انتقال به بيمارستان به اتاق عمل بردند . راننده كرايه اش را گرفته بود اما همچنان بر بخت بد خود لعنت مي فرستاد .
دكتر از اتاق عمل بيرون آمد و به چشمهاي همراه جوان زخمي نگاهي كرد و گفت : دوست شما مقاوت خوبي دارد . خدا را شكر ، خطر از سرش گذشته است و اگر امشب هم اتفاق خاصي نيفتد ، ديگر مي توانم بگويم كه مسئله خاصي پيش نمي آيد .
در آن طرف افسر پليس مدام از يكي از آن 3 پسر بهمراه دختر سوال ميكرد : شما چه رابطه اي با هم داريد ؟ اين ها چه كساني بودند كه به شما حمله كردند ؟ چرا دعوا كرديد ؟ پسر عصباني شده بود . آخر از صبح تا حالا تنها يك پاسخ براي سوالهاي افسر پليس داشت . الان ساعت حدود 2 بعدازظهر بود اما پليس هيچ اقدامي نكرده بود بجز سوالهاي متمادي ، حتي موبايل پسر را گرفته بودند .
بالاخره ستواني به جاي گروهباني كه از پسر سوال ميكرد آمد و او هم چون همكارش سوالهايش را آغاز كرد . اسمت چيه پسر ؟ .... آرمين . ستوان بخدا از صبح تا حالا صد دفعه اين را گفتم . ما صبح سوار تاكسي شديم و آن خانم كه حتما" در جريان هستيد سوار شدند . بعد از آن هم يك ماشين آمد كه ميخواست خانم را بزور با خودش ببرد كه ما درگير شديم . از دوستم سامان هم تا الان خبري ندارم . ناگهان مثل اينكه چيزي را به ياد آورده باشد با اضطرابفراوان پرسيد : ستوان حال سامان خوبه ؟ ترا به خدا به من بگوييد ... چند قطره اشك ديگر مجالي براي سخن گفتن به او نداد . ستوان نگاهي به پسر كرد . گفت : دوست شما عمل شده است و حال او رضايتبخش اعلام شده است . ما از آن خانم هم بازپرسي كرديم و هم چنين از مردمي كه در صحنه درگيري بودند ، مثل اينكه شما راست مي گوييد . شما ها واقعا" پسران با جراتي هستيد ، من از اينكه در اين مدت شما را اينجا نگاه داشتيم معذرت خواهي ميكنم ، اما يكسري فرماليته ها را بايد اجرا كنيم . خنده اي به آرمين كرد و گفت : دفعه بعد كه خواستيد پليس را خبر كنيد كراواتتان را در بياريد و چشمكي به آرمين زد و از اتاق خارج شد .
بيرون از اتاق همان دختر نشسته بود و گونه هايش مملو از اشكهايش بود . آرمين از ستوان تشكر كرد و آدرس بيمارستان سامان را گرفت و بي تفاوت به گريه دختر و عصباني از قدرنشناسي او از اتاق خارج شد .
سريع يك ماشين را دربست كرايه كرد و به سوي بيمارستان روانه شد . بيمارستان شلوغ بود ، تازه وقت ملاقات آغاز شده بود . در بين جمعيت آرمين ، پدر و مادر و خواهر سامان را شناخت ، جلو رفت و سلامي كرد . پدر سامان برگشت و با ناراحتي پرسيد : حال سامان چطوره ؟ آرمين جواب داد : من تازه آمدم و تا الان كلانتري آمدم . من هم دنبال سامان ميگردم . از پذيرش شماره اتاق سامان را گرفت . سامان روي تخت خوابيده بود ، صورتش بيرنگ و زير چشمانش گود بود . امير هم كنار تخت نشسته بود .
امير تا آرمين و پدر و مادر سامان را ديد از جا بلند شد ، آرمين را محكم بغل كرد . آرمين كجا بودي ؟ خيلي وقته كه ... و ديگر از شدت اندوه ادامه نداد . در همين هنگام پدر و مادر سامان بالاي سر او بودند ، مادرش بي تابي ميكرد و مدام اشك ميريخت اما پدرش سرش را پايين انداخته بود و نيم نگاهي به امير و آرمين ميكرد .
سپس به طرف آنها آمد و چگونگي قضيه را جويا شد . آرمين و امير به تفصيل ماجرا را شرح دادند ، آثار غرور و شعف باطني در چهره پدر سامان نمودار شد . بله ، پسر او براي حفظ آبروي يك نفر زخمي شده بود و در اين بين دوستانش نيز او را ياري كرده بودند ، پدر ، امير و آرمين را چون پسرش در آغوشش گرفت.
دو روز از آن حادثه گذشته بود و هنگام ملاقات دو دوست همچون گذشته در كنار يكديگر بودند ، با اين تفاوت كه يكي مجروح و دو نفر ديگر براي عوض كردن طبع او آمده بودند . در اين اتاق اين 3 نفر با شوخيهاي معمول خود آنچنان غوغايي را بر پا كرده بودند كه اگر پرستار تذكر نداده بود معلوم نبود آخر و عاقبتش چي ميشد .... سامان با كمك دوستانش نيروي تازه يافته بود و روز به روز بر بهبودي اش افزوده ميشد و دوستانش نيز از اينكه سامان بهتر ميشود سرزنده تر ميشدند .
ناگهان صداي ضربه بر در ، در اتاق طنين انداز شد . طبق معمول آرمين از جايش بلند شد تا از تازه وارد استقبال كند ، امير گفت اگر اين دفعه پرستاره باشه بدجوري حالش را ميگيرم . ناگهان در باز شد و هر 3 نفر با ديدن قيافه تازه وارد جا خوردند . دختري با لباس يك دست آبي و دسته گلي زيبا وارد شد .
با سلامي حاكي از خجالت وارد شد و تا نزديك تخت بيمار پيش آمد . آرمين زودتر از دو دوستش به حالت اول بازگشت و دسته گل را با تشكري صميمانه از دختر گرفت . قبل از اينكه بقيه شروع به صحبت كنند دختر صحبتش را آغاز كرد : از اينكه اين قدر دير به ملاقات شما آمدم بسيار متاسفم ولي قبول اينكه يك نفر به خاطر من روي تخت بيمارستان افتاده است و با ديدن من معلوم نيست چه حالي پيدا كند ، ملاقات كمي برايم سخت بود و جرات اين كار را نداشتم . سامان سرفه اي كرد و گفت : من انتظار نداشتم كه به عيادتم بياييد . ولي از اينكه تشريف آورديد از بسيار متشكرم . خواهش ميكنم بفرماييد بنشينيد . دختر در كنار آرمين روي مبل نشست . آرمين براي اينكه دختر معذب نباشد از كنار او بلند شد و كنار پنجره رفت . احساس خوبي نداشت ، اما سعي ميكرد اين احساس را با نگاه به بيرون پنهان كند . هركس آرمين را ميديد مجذوب او ميشد ، زيرا نگاهش جذاب بود .
گاه او هم چون بلوري بود كه كه محتويات درونش را به نمايش ميگذارد و نگاه او هم ضميرش را نشان ميداد ، اما در چشمهايش غمي موج ميزد ، غمي كه تا انتهاي دل او را سوزانده بود ، بدون اينكه كسي بداند .
اما امير ، او پسري خوش پوش و خوش تيپ بود كه زياد با دختر ها ميپريد و دوستان زيادي هم داشت و عقيده اش اين بود كه بايد آن قدر درميان دختر ها باشي كه بتواني در آينده براحتي همسر خود را انتخاب كني. اين بر خلاف نظريه آرمين بود كه اصلا" با دختري دوست نميشد و در حضور او امير هيچگاه نه به دختري متلك مي پراند و نه مزاحم دختري ميشد . شايد اين تنها زماني بود كه ميشد او را بچه اي سربه زير دانست . اما سامان ، او تا به حال با كسي دوست نشده بود و جرات امتحان كردنش را هم نداشت ، اصولا" آدم حساسي بود و اگر از كسي كه با او دوست ميشد بي وفايي ميديد خرد ميشد . براي همين ترجيح ميداد كه يكبار عاشق شود و ديگر به كسي دل نبندد .
از لحاظ مالي هم هر 3 مثل هم بودند و هنگام خرج كردن دنگي خرج ميكردند در دنياي آنها همه چيز تقسيم ميشد از شادي گرفته تا غم و غصه .
كمي سكوت در اتاق برقرار شد و امير بر طبق اخلاقش شروع به سخن كرد : خانم ايشان سامان هستند و اين آقايي كه كنار پنجره ايستادند آرمين و بنده هم امير هستم . از اينكه آن روز توانستم خدمت كوچكي انجام دهم بسيار خوشحالم . دختر با نگاهي لبخند امير را ديد و متوجه شد كه بايد خود را معرفي كند پس گفت : من هم الناز هستم و مجددا" از شما تشكر ميكنم . دختر نگاهي به ساعت انداخت و گفت : با اجازه شما من مرخص ميشوم و البته باز به عيادت شما خواهم آمد . اميدوارم به زودي بهبودي حاصل كنيد و در كنار دوستانتان به زندگي روزمره خود بازگرديد ، باز هم از شما سپاسگزاري ميكنم . امير خود را جلو انداخت و گفت : ماشين هست در خدمت باشم . دختر تشكري كرد و گفت : باعث زحمت نميشوم .... امير صحبتش را قطع كرد و گفت : زحمتي نيست . بالاخره امير با اصرار فراوان دختر را با خود برد .
آرمين گفت : خب اين هم الناز خانم ، نظرت چيه سامان ؟ سامان نگاهت عوض شده !! لبخندي معني دار به سامان زد . سامان با فخر وغرور فراوان گفت : چيكار كنيم ديگر ، همه دخترها ما را تحويل ميگيرند . آرمين نگاهي به سامان كرد و گفت : گاهي اين تحويل گرفتنشان به قيمت خوردن يك چاقو تمام ميشود ، نه ؟ و خنديد . سامان چيزي نگفت ، چون ميدانست كه آرمين با او شوخي ميكند ، پس از آن آرمين با سامان دستي داد و با او خداحافظي كرد . اما سامان هم چنان در فكر دختر و ملاقات آن روز بود .
چند روز گذشت و الناز هر روز سر ساعت 16 به عيادت سامان مي آمد و هر روز 45 دقيقه ميماند و پس آن ميرفت . در اين مدت كم اخلاق و رفتار الناز در سامان و خانواده سامان اثر خوبي داشت . اين ملاقاتها ادامه داشت تا سامان از بيمارستان مرخص شد .
تا چند روز از الناز خبري نبود تا اينكه يك روز زنگ منزل سامان نواخته شد و الناز وارد شد . از ديدن الناز سامان بسيار خوشحال شد و با استقبالي گرم از او پذيرايي كرد . بله پس از اين مدت كم سامان فكر ميكرد آن كسي را كه سالها به دنبالش بوده را پيدا كرده است و ميتواند با او خوشبخت شود . از رفتار هم اين طور بر ميامد كه او هم احساس مشابهي نسبت به سامان دارد . آن روز آرمين هم در اين جمع حضور داشت اما خنديدن هاي الناز و سامان را چون فريادهاي دردناك ميشنيد ، اين فريادها او را آزار ميداد ، او را به ياد خاطراتي مي انداخت كه در لابه لاي صفحات زندگي اش او آنها را به گرد و غبار فراموشي سپرده بود . زماني كه او شكسته شد و براي اولين بار در عمرش آرزوي مرگ داشت . كسي نفهميد كه آرمين چگونه در مدت كوتاهي شكسته شد و از بين رفت . از آن زمان به بعد بود كه آرمين از پسر جوان بودن فاصله گرفت چون مردان با تجربه و پخته شد . او ديگر فردي گوشه گير و آرام شده بود . در همان سال بود كه با سامان و امير كه در يك دانشگاه بودند آشنا شد و اين دوستي سرآغاز زندگي جديد او بود . آرمين با وجود دوستان جديدش توانست شور و نشاط كمي را باز يابد اما هيچ گاه مانند قبل نشد .
ياد آوري اين خاطرات سبب شد كه آرمين از خانواده سامان خداحافظي كند و به بيرون برود . از وقتي از در خارج شد تا زماني كه به خود آمد 2 ساعت گذشته بود و روز كم كم به پايانش نزديك ميشد . ولي چشمان آرمين خيس از اشكهايي بود كه در اين سالها تنها مونس چشمانش بودند . 2 سال خود خوري و مقاومت در برابر رازي كه در قلبش مدفون بود .
زماني كه آرمين 14 ساله بود در عروسي دختر خاله اش با دختري آَشنا شد كه همسن او بود و در او خصوصياتي بود كه در نظر آرمين او را متمايز از ديگر دختران ميكرد . پس از مدتي با توجه به ارتباطاتي كه آرمين ايجاد كرده بود او را بيشتر ميديد و از ديدار او و رفتارش بيشتر احساس شعف ميكرد . در ميان تمامي آشنا و فاميل آرمين را پسري مودب و جذاب ميدانستند و در تمامي آشنا و دوستان كسي نبود كه از اين پسر مردم دار ، گله اي داشته باشد . در تمامي مهماني ها و مجالس نسبت به ديگر پسران بيشتر برجسته مينمود و اين هم به علت مردم داري و آداب اجتماعي بود كه در طول سالها آموخته بود . آرمين براي مريم هركاري را كه در توانش بود انجام ميداد ، شايد هم كارهايي را برايش كرده بود كه از توانش خارج هم بوده است . تا اينكه به زمان كنكور نزديك شدند ، در اين مدت به علت كنكور كمي رابطه آنها به سردي گراييد ، اما پس از كنكور آرمين با مريم تماس گرفت و از او خواست كه ملاقاتش كند اما مريم گفت كه در اين مدت به علت خستگي زياد در نظر دارد كه مدتي را استراحت كند . اين حرف براي آرمين گران آمد ولي از آن جايي كه احترام خاصي براي مريم قائل بود و او را بسيار دوست ميداشت روي حرف او حرفي نزد . چند روز بعد آرمين طبق قراري كه با دوستان دبيرستانش گذاشته بود به پارك ساعي رفت تا در جمع آنها چند ساعتي از خستگي كنكور در آيد . اما قبل از ديدن دوستانش صحنه اي ديد كه او را ميخكوب كرد . او مريم را ديد كه با يكي از پسران بدنام پارك براحتي صحبت ميكند و دست در دست هم قدم ميزنند . در تمامي اين چند سالي كه با دوستانش زياد پارك مي آمد اين پسر را كه سياوش نام داشت ديده بود و كلا" بچه اي شر بود كه از لحاظ اخلاقي هم پسر جالبي نبود . آرمين تحمل و كنترلش را از دست داده بود و بايد به مريم مي گفت : كه اين چه كاريست كه با من كردي ؟ بايد اين راببينم يا آن وعده هاي زيبايت ؟ تو كه هميشه به من ميگفتي من تنها تو را دوست دارم و كلي قول زيبا ... تصميم خودش را گرفت و بسمت مريم رفت ، شعله اي در درونش زبانه كشيده بود كه از اين جهنم بايد مريم هم بارقه اي را نصيب ميشد . دوست داشت آن چنان محكم ميزد توي صورت مريم تا اينكه تمام حرفهاي زيبايش را فراموش كند تا اينكه ديگر حتي صدايش را به ياد نيارد .
تنها در چند قدمي آنها رسيده بود كه متوقف شد ، در اين حين مريم او را ديد و از چشمانش كه حالا تنها دو كاسه آتش بود به نيتش پي برد ، كمي خود را به سياوش نزديك تر كرد تا در صورت حمله آرمين به پشت او پناه ببرد . سياوش هم از نظر جثه و هيكل از آرمين بزرگتر بود ، همين مريم را مطمئن تر ميكرد . اما آرمين وقتي نگاهش با نگاه مريم تلاقي پيدا كرد تنها سرش را به نشانه تاسف تكاني داد و رفت . او به پاس اين 4 سال حتي سعي نكرد انتقام دل شكستگي اش را از مريم بگيرد . گرچه هميشه از اين نظر پشيمان بود اما خب اين فكري بود كه در يك لحظه گرفته بود . پس از آن ماجرا آرمين به كل بهم ريخت . او از پي متزلزل شد . با كسي حرف نميزد و در گوشه اي خيره به چيزي ميماند . دوستانش كم كم از او فاصله گرفتند زيرا تحمل چنين آدمي براي هر كسي سخت است . عاقبت آرمين در رشته مهندسي عمران دانشگاه آزاد تهران قبول شد و با تمام مخالفتي كه خود براي رفتن به آنجا داشت اما با اصرار پدر و مادرش ثبت نام كرد . دراين مدت آرمين در دنيايي ميان واقعيت و توهم زندگي ميكرد . اين در حالي بود در اين مدت مريم حتي از او معذرت خواهي هم نكرده بود . آرمين هميشه فكر ميكرد كه شايد مريم به خودش حق ميدهد كه اين رابطه را يك طرفه قطع كرده است يا شايد الان هم از ديدن آرمين خجالت ميكشد ، اما خود ميدانست كه اشتباه ميكند و تنها با اين افكار خودش را سست تر ميكند و گناه ها را از دوش مريم بر دوش خود ميگذارد .
روزها ميگذشت و رابطه سامان و الناز گرمتر ميشد و سامان هميشه به دو دوست خويش ميگفت : بالاخره آن كسي را كه ميخواستم پيدا كردم . من كه گفته بودم كه هيچ وقت تنها نميمانم ، راستش آن حادثه براي من زياد هم بد نشد . در مدت اين دو ماه كه از آشنايي سامان و الناز ميگذشت ، سامان شاداب تر شده بود و البته ملاقاتهايش با آرمين و امير هم كمتر شده بود و اگر هم مي آمد با الناز مي آمد .
امير با حضور الناز مشكلي نداشت ، اما آرمين از همان اول دوستي با بچه ها صحبت كرده بود كه در جمع آنها دختري در ميان نباشد . امير هم اين روش را ميپسنديد و به قول خودش از صبح تا شب با دخترها بود حالا بهتر است كه با چند تا مرد سر و كار داشته باشد . اما اين اواخر سامان اصلا" رعايت نميكرد و به همين علت مدت توقف آرمين در ملاقاتهاي دوستانه اش با سامان و امير كمتر شده بود . نه اينكه آرمين آدمي حسود باشد كه اصلا" اينگونه نبود ، در حالي كه در دانشگاه دختراني بودند كه بيشتر تمايل داشتند با آرمين باشند تا امير و سامان و البته در آخر هميشه به طرف امير ميرفتند . يعني اصلا" براي آرمين مهم نبود كه در كنارش دختري باشد يا نه . در اين ميان كار و كاسبي امير سكه بود ، چون همه كلاسها را دو دره ميكرد و به نام آرمين از دخترها جزوه ميگرفت و يا حتي بعضي از كارهايش را به آنها ميداد . اين كار زياد ادامه پيدا نكرد زيرا پس از مدتي كه آرمين فهميد با يك صحبت دوستانه به امير حالي كرد كه اگر مي خواهد اين دوستي ادامه پيدا كند بهتر است دست از اين كارهايش بردارد . خوشبختانه امير با اينكه كارهايي ميكرد كه در مذاق آرمين خوش نمي آمد اما در دوستي هم جوان مرد بود و هم اينكه مراعات حال دوستانش را ميكرد . در هر دعوا و مشاجره اي ميتوانستند روي او حساب كنند ، حتي حاضر بود با استاد گلاويز شود آن هم براي دوستانش . در دانشگاه به اين 3 نفر 3 تفنگدار ميگفتند و به حق هم اين 3 نفر چون 3 تفنگداران الكساندر دوما در كنار يكديگر و براي يكديگر بودند .
در ملاقاتهايي كه اين 3 دوست با الناز داشتند آرمين دريافت كه نگاه هاي الناز تنها معطوف به سامان نيست و اين در حالي بود كه اگر قانونا" او عاشق سامان است نبايد اين گونه باشد . آرمين به عشق الناز شك پيدا كرده بود . ولي پس از مدتي فكر به اين نتيجه رسيد كه به علت بدبيني نسبت به دختر ها الناز را هم چون ديگران ميبيند . اما دقيقا" به علت همين نتيجه گيري سعي كرد كمتر سامان را ببيند كه كمتر مزاحمتي براي سامان ايجاد كند . البته اين امكان هم وجود داشت كه اين رفتار آرمين را سامان جور ديگري برداشت كند .
پاييز فرا رسيده بود و كلاسهاي دانشگاه هم پس از آن شروع شد . اما سامان سر كلاس كمتر حواسش جمع بود و مدام بيرون را نگاه ميكرد و پشت سر هم ساعتش را نگاه ميكرد و آرزو ميكرد كه زودتر كلاس تمام شود و با موبايل با الناز تماس بگيرد .
روزها مي گذشت و رابطه الناز و سامان گرمتر ميشد . تا اينكه روز تولد الناز كه روز 20 ماه آبان بود فرا رسيد . سامان ، امير و آرمين را دعوت كرده بود و در يك كافي شاپ يك تولد كوچك براي الناز گرفته بود . قرار بود بچه ها ساعت 7 بيايند و تولد هم تا ساعت 10 باشد ، تا آن موقع هم ميز را رزرو كرده بود . هر 3 دوست سر ساعت 6:45 روبروي كافي شاپ رسيدند و سر ميز نشستند . همه كارها را سامان انجام داده بود و تنها منتظر الناز بودند . ساعت 8 شده بود اما از الناز خبري نبود ، كم كم سامان نگران شده بود و با موبايل با الناز تماس گرفت . براي اينكه راحت تر با الناز صحبت كند بيرون كافي شاپ رفت و شماره را گرفت.
- الو ، الناز تو كجايي ؟ الان ساعت 8:15 هست ، پس چرا نيامدي ؟ بابا بچه ها منتظرت هستند .
- سامان تويي ، ببين يك جوري خودت مهماني را با بچه ها تمام كن ، من الان جايي هستم كه نميتوانم بياييم .
- چي ! مگر اينها مسخره تو هستند ؟ مگر قرار نبود تو بيايي اينجا ؟ بچه ها ناراحت ميشوند ، اين همه تدارك ديدم ، آخر مگر تو كجايي كه نميتوانيي بيايي ؟
- من الان منزل يكي از دوستهايم هستم ، 20 نفر را دعوت كردند ، من نميتوانم بيايم از اينكه به فكر من بودي خيلي متشكرم . باهات قرار مي گذارم ، سعي ميكنم از خجالتت در بيام .
سامان با قيافه اي مهموم وارد شد و در نظر اول آرمين فهميد كه چه اتفاقي افتاده است ولي به روي سامان نياورد . اما امير سامان را اذيت ميكرد .
ببينم چرا الناز نيامد ؟ نكنه ميخواستي كلك بزني ؟ مي خواستي ما برايت كادو بياريم و آن وقت تو بدون اينكه كادو بخري اينها را بدي الناز ؟ خرجش با ما عشق و حالش با تو ....
ناگهان دردي در قوزك پاي امير او را از ادامه صحبتش منصرف كرد . با نگاهي كه آرمين به او كرد فهميد ديگر نبايد صحبت كند . پس از چند دقيقه سامان به حرف آمد : بچه ها من واقعا" شرمنده ام . و نمي دانم كه واقعا" بايد چي بگم ... ميدانم كه شما را از كار و زندگي انداختم ... اما چي بگم ...
آرمين با مهرباني كه تنها خاص خودش بود گفت : مهم نيست ، ما براي تو آمديم حالا هم كه الناز نيامد بهتر ، مثل چند ماه پيش كه مجردي ميامديم مينشينيم و كلي حال ميكنيم . سامان نگاه تشكر آميزي به آرمين كرد و گفت : با دوستاني چون تو امير آدم ديگر هيچ چيزي را كم ندارد . اما بچه ها من سرم درد ميكند ، اگر اجازه بدهيد من بروم . شما ها هم اگر دوست داشتيد بمانيد وگرنه ...
آرمين گفت : نه من ميخواهم كه تو هم باشي .... اما سامان با نگاهي سرشار از التماس و تمنا بدون اينكه حرفي بزند از سر ميز بلند شد و دوستانش را تنها گذاشت .
امير ميخواست دنبال سامان برود اما آرمين مانع شد . هر دو سر ميز نشسته بودند و ساكت به يكديگر نگاه ميكردند و به قضيه امشب فكر ميكردند . امير گفت : آرمين جان آخر آدم وقتي زياد قربان صدقه دختر برود همين ميشود ديگر ، آنها هم خودشان را لوس ميكنند . راستي ميدانستي كه پول ميز را هم ما بايد حساب كنيم ؟ آرمين نگاه تندي به امير كرد و گفت : تو به چه چيزهايي فكر ميكني !! سامان را كه ديدي چه جوري بود ، آن وقت تو به فكر پول ميزي ؟ نميدانم چه اتفاقي افتاده است اما حس ميكنم كه اتفاق بدي پيش رو داريم .
امير به شوخي گفت : حتما" آرمين ميره خودكشي ميكنه ، اما اين هم برايش كمه ، با اين بدعتي كه براي پسرها گذاشته نفرين ما هميشه پشت سرش هست ...
آرمين ديگر از دست اين شوخي هاي امير كلافه شده بود . براي رهايي از دست امير فكري كرد ، پيشخدمت را صدا زد و پول ميز را حساب كرد . انعامي هم به پيشخدمت داد و رو به امير گفت : من ميروم تو هم بد نيست يك نگاهي به ميز چپي بيندازي . بد نيست كه اين يكي را هم به كلكسيون عتيقه هايت
اضافه كني . امير نگاهي كرد و بلند شد و به طرف دختري كه تنها نشسته بود رفت تا با او گپي بزند . آرمين هم از كافي شاپ بيرون آمد ، ميخواست در تنهايي قدم بزند و به اين مدت فكر كند .
از آن روز تا چند روز پس از آن سامان خبري از الناز نداشت و با اينكه دوست داشت صداي او را بشنود اما از تماس گرفتن با او خودداري ميكرد تا ببيند كه بايد چه تدبيري را در اين باره بينديشد . براي الناز تولد گرفته بود و از دو هفته پيش به او گفته بود كه در چنين روزي دوستانش را دعوت كرده است ، اما در عوض براي الناز اصلا" اهميتي نداشت كه سامان جلوي دوستانش خرد شود . دوستان سامان به او خيلي نزديك بودند اما اين دليل نميشد كه سامان در مقابل آنها سرافكنده شود و يا اينكه آنها را براي يك مسئله واهي معطل كند . اين مسائل او را بدجوري عذاب ميداد .
شب آرمين روي يك تحقيق كار ميكرد كه تلفن زنگ زد . مادرش گوشي را برداشت و با صداي بلند داد زد : آرمين تلفن .... آرمين گوشي را برداشت و طبق معمول سلام كرد ، صداي دخترانه اي پاسخ داد : سلام آرمين ....
آرمين از اينكه دختري او را با اسم كوچكش مخاطب قرار داده است تعجب كرد اما پس از كنكاش در ذهنش صداي الناز را شناخت .
- خوبيد الناز خانم ، راستي تولدتان مبارك . از سامان چه خبر ؟
- متشكرم ، از سامان خبري ندارم اما پس از آن شب كه باهاش تماس گرفتم با من اصلا" برخورد خوبي نداشت . من هم گوشي را قطع كردم . تماس گرفتم تا شما را جايي ملاقات كنم و كمي با شما صحبت كنم .
- بسيار خوب ، من در خدمت شما هستم ، اما شما بايد به سامان حق بدهيد چون آن شب واقعا" اذيت شد و هم چنين كار شما هم درست نبود .
- آرمين از شما ديگر انتظار نداشتم ، من آن شب يك جا گير افتاده بودم . براي من مهمان دعوت كرده بودند اصلا" نميتوانستم بيايم . شما هم كه از سامان دفاع ميكنيد .
- نه من دفاع نميكنم ، چون قرار اين ملاقات از مدتي قبل به شما گفته شده بود و شما ...
- حالا بهتر است از اين صحبتها نكنيم ، فردا ساعت 4 بعدازظهر پارك ساعي خوبه ؟
- پارك ساعي ؟ ناخودآگاه افكار و خاطراتي ذهن آرمين را مشغول كرد و او هم بدون هيچ حرفي قرار را تاييد كرد .
اين چه بدبختي است كه هر چه سعي ميكنم فراموشش كنم باز به سراغم مي آيد . چرا پارك ساعي ؟ من 2 سال است كه آنجا نرفتم و اين فقط به خاطر .... آرمين اين جملات را تكرار ميكرد و به ياد گذشته اش حلقه اي اشك در گوشه چشمش جمع شد . ولي تصميم خود را گرفته بود . براي كمك به سامان حاضر بود حتي بر خلاف خواسته قبلي اش به پارك ساعي برود . سامان طاقت اين را نداشت كه الناز از او جدا شود و مطمئنا" خيلي اذيت ميد ، آرمين نمي خواست كه سامان نسخه دوم او باشد .
پس با افكاري مغشوش به رختخواب رفت و در فكر آشتي دادن الناز و سامان مدتي روي تخت غلت زد ، مطمئنا" با انجام اين كار باز سامان شور و نشاط خود را باز مي يافت .
صبح آرمين با كابوسي از خواب برخاست . ساعت 6 صبح بود و او حتي 2 ساعت هم نخوابيده بود . براي اينكه از شر اين افكا رها شود به حمام رفت . سر كلاس هم حواس درستي نداشت . نيم نگاهي به سامان ميكرد كه او مانند آرمين به كلاس توجهي نداشت و پس از آن آرمين با لبخند مخصوصش به اين فكر ميكرد كه به زودي اين مشكل به دست او حل ميشود . تا ساعت 2 سر كلاس بود .
پس از آن با ماشين به پارك ساعي رفت . مثل هميشه جاي پارك پيدا نميشد . اما با هر مكافاتي بود در يكي از فرعي ها پارك كرد . براي رفع خستكي روي نيمكتي در زير سايه درختي نشست . پس از نيم ساعت الناز آمد . آرمين براي اداي احترام از جايش بلند شد . بعد از احوالپرسي براي او هم نوشيدني گرمي را سفارش داد . الناز گفت : من روي شما حساب ويژه اي باز كردم ، چون شما نسبت به دوستانتان بيشتر اهل تفكر هستيد .
آرمين حرف او را قطع كرد . گفت : نظر لطف شماست ولي من فكر ميكنم كه سامان هم پسر خوب و سر براهي است . در ضمن من فكر ميكنم بهتر است به جاي تعارفات براي رفع اين كدورت اقدامي بكنيم نه ؟
الناز از اين حمله آرمين كمي ناراحت شد و سعي كرد خودش را جمع و جور كند و گفت : من در اين ماجرا تقصيري نداشتم و شما اگر جاي من در آن مهماني گير مي افتاديد چه ميكرديد
آرمين بدون فكر گفت : مطمئنا" به قولي كه داده بودم وفا ميكردم .
الناز ابروانش را در هم كشيد و گفت : شما مي خواهيد از سامان دفاع كنيد اما من كه تماس گرفتم از سامان معذرت خواهي كنم چرا سامان به سردي با من برخورد كرد ؟
آرمين جواب داد : شما بايد به سامان حق بدهيد او از دست شما دلخور است و در ضمن سامان پسر حساسي است و مطمئنا" الان خود سامان از اين رفتارش هم پشيمان شده است . من فكر ميكنم به جاي متهم كردن سامان و عذاب خودتان بهتر است كه كه با او صحبت كنيد و اين مشكل را به خوبي و خوشي به پايان ببريد .
الناز گفت : من براي اين موضوع اينجا نيامدم و اگر شما اين را متوجه نشده ايد تقصير من است كه درست توضيح ندادم . ميدانيد در آخرين لحظه اي كه با سامان صحبت كردم به من چي گفت ؟ به من گفت بهتر است بروي پيش همانهايي كه آن شب پيش آنها بودي ... تو آنقدر براي من ارزش قائل نبودي كه وقتي دعوتت كردم بيايي ، پس بهتر است بروي و ديگر برنگردي ... تو لياقت پسري مثل من را نداري ...
آرمين با تعجب گفت : مطمئنم اشتباه شده و الا سامان اينگونه حرفها را نميزند و اگر هم احيانا" زده مطمئنا" از روي عصبانيت بوده حالا شما كوتاه بيا ...
الناز گفت : نه من براي رضايت او هم كه شده حاضرم از زندگيش بيرون بروم . ولي اينجا آمدم تا حرف دلم را بزنم . اصلا" در اين مدت ميدانستيد من چرا با سامان دوست شدم ؟ چرا هميشه قرارهايمان با شما بود و شما هميشه در كنار ما بوديد ؟ براي اينكه .... اشك در چشمانش حلقه زد و سرش را پايين انداخت .
آرمين گيج شده بود ، اصلا" از اين مقدمه نميتوانست به اصل موضوع پي ببرد . واقعا" وضعيت پيچيده اي داشت .
الناز باز شروع به حرف كرد : من براي اين با سامان بودم كه بتوانم ، كه هميشه ، كه همه جا تو را ببينم . من مجبور بودم كه عشق سامان را بپذيرم كه هم كنار تو باشم و هم در كنار سامان كه براي من زخمي شده بود .. ديگر گريه الناز را امان نداد و صداي هق هق اش بلند شد .
آرمين مبهوت الناز را مينگريست . سالها بود كه گريه دختري را نديده بود . مانند ديوانه ها خيره او را نگاه ميكرد ، قادر به تكلم نبود و هرگونه اختياري از او سلب شده بود . سوز سردي او را لرزاند گرچه اين سوز از ته دل او بلند ميشد و قوت ميگرفت اما تپش قلبش حكايت از موج جديد زندگي براي او بود . زمان برايش متوقف شده بود نه در حال بود نه در آينده ، گذشته تنها نوري مبهم بود .
الناز از عشقش ميگفت از گريه اش و از شبهايي كه به ياد او به خواب ميرود و تنها خواب او را ميبيند .
آرمين خشكش زده بود ، حرفهاي الناز را ميشنيد اما عكس العملي نشان نميداد . كم كم از گونه هايش قطرات اشك روان شد واين قطرات چون سيلي تمام صورتش را فرا گرفت . دوست داشت اين قلب منجمد را با دست در مي آورد و مي گفت اين چه سرنوشتي است كه من دارم ؟ من 4 سال عاشق بودم و عشقي را داشتم كه كمتر كسي چون اين عشق را تحمل كرده است اما در آخر با بي وفايي بي پايان رسيد . اما حالا كه نميخواهم عاشق باشم دختري با چنين احساسات و شوري من را ميخواست بدون اينكه من بفهمم . حالا ميفهمم كه چرا چشمانش را در ملاقات با سامان سرد ميافتم او عاشق من بود نه سامان . ....
يك ساعت و نيم در اين حالت هر دو اشك ريختند و به رويايشان و فردايي كه در كنار يكديگر خواهند بود فكر كردند . از هم با لبخندي تلخ جدا شدند و در حالي كه هيچ يك از آينده اي كه برايشان رقم خورده بود اطلاعي نداشتند هر يك بسوي منزل خويش رهسپار شدند .
آرمين آن شب اصلا" نخوابيد و به آينده اي كه ميتوانست با اين عشق دو طرفه بسازد فكر ميكرد . صبح شده بود و پرندگان نويد طلوع خورشيد را از قبل ميدادند . آرمين در رختخواب دراز كشيده بود با چشماني قرمز كه حاكي از بارش اشكهاي ديشب بودند به سقف چشم دوخته بود . روز جمعه بود و آرمين قبل از اينكه پدر و مادرش بيدار شوند نامه اي نوشت و در آن توضيح داد كه به كوه ميرود و تا عصر هم برنميگردد . هنوز 2 ساعت از طلوع آفتاب نگذشته بود كه سامان با قدمهايي سست و متزلزل به سمت قله به راه افتاد . در طول مسير به تمام ماجراهاي اين چند وقت از زمان دعوايي كه منجر به زخمي شدن سامان شد تا حرفهاي ديروز الناز فكر كرد . ناهارش را هم بالاي كوه خورد . هنگامي كه به بالاترين نقطه رسيد ، مردم كم كم برميگشتند . اما او در بالاي كوه به افقي دور دست خيره شده بود و هر كسي او را ميديد متوجه ميشد كه اين شخص در حال تفكر است . در درونش جنگي ميان عشق به يك دختر كه از ديروز شعله ور گشته بود و وفاي به عهد دوستي بر پا بود . او خوب ميدانست كه گرچه سامان با الناز با تندي حرف زده اما او را ميپرستد و اين مسئله يك موضوع زود گذر است . در ضمن سامان هم فدر زود جوشي است .
كم كم از كوه پايين آمد و به اين فكر كرد كه چرا ديشب فقط به فكر خودش و الناز بوده است . اصلا" چرا به سامان فكر نكرده بود . از اين بابت خودش را ملامت ميكرد . چرا الناز بايد بگويد كه من مجبور بودم كه با
سامان دوست شوم ؟ از اينكه دوستي اش را فراموش كرده بود از خودش بدش مي آمد چرا در آن لحظه با الناز هم كلام شده بود ؟
ديگر گامهاي آرمين متزلزل نبود ، او با گامهايي استوار به منزل مي رفت و تصميم خودش را گرفته بود . صداي تپش قلبش تنها راهنماي او بود . به شعفي رسيده بود كه مدتها آرزو ميكرد كه چنين شوري را در خود احساس كند مزه اي را ميچشيد كه تلخ و شيرين بود ... او مزه عشق را چشيده بود .
نزديك غروب بود كه به منزل رسيد . طبق معمول قبل از ورود به منزل نفس عميقي كشيد و با چهره اي بشاش وارد منزل شد . كسي منزل نبود و براي او پيغام گذاشته بودند كه شب منزل خاله اش هستند و اگر خواست بياييد وگرنه كه غذا در يخچال است و در مايكروفر گرم كند .
يك دوش به او انرژي از دست رفته اش را برگرداند . غذا را گرم كرد و با يك بطري نوشابه جلوي تلويزيون نشست و همان طور كه تماشا ميكرد غدايش را روي كاناپه مي خورد . هر كس او را ميديد فكر ميكرد اين پسر در دنيا به هر چيزي كه ميخواسته رسيده است كه با اين بي خيالي تلويزين نگاه ميكند . صداي زنگ تلفن او را به خود آورد .
- بفرماييد ؟
- سلام آرمين جان خوبي ؟ ورزشكار كوه هم ميروي ... پس بايد اين را هم به ديگر صفات خوبت اضافه كنم . خسته اي ؟
- آه ، سلام الناز و ممنونم ، از كجا ميداني من كوه بودم !!
- صبح كه تماس گرفتم مادرت گفت كه رفتي كوه و تا عصر برنميگردي ... حالا چطوري خسته كه نيستي ؟
- نه ، خسته نيستم وبي بهتر است كه يك چيزي را بهت بگويم . يعني بهتر است كه از احساسم بگويم و بعد خودت نتيجه گيري كني .
- من منتظرم . حرفهايت را با جان و دل ميشنوم و مطمئن باش كه حرفهايت را به خاطر مي سپارم . وقتي كه تو حرف ميزني من جان تازه اي ميگيرم پس دريغ نكن و براي من هم كه شده صحبتت را شروع كن .
- نميدانم كه آيا صحبتم تو را خوشحال ميكند يا نه ؟ ولي ميخواستم به تو بگويم كه من براي احساسات تو ارزش قائلم . ولي ديشب به خاطر جوي كه حاكم بود شايد حرفي زدم كه نبايد ميزدم . من فكر ميكنم كه احساسي كه تو داري احساس موقتي است و من نبايد به آن دلم را خوش كنم . در ضمن يك نفر تو را ميخواهد كه براي تو حاضر به انجام هركاري است .
- الناز به گريه افتاد : تو فكر ميكني كه من دروغ ميگويم پس حتما" گريه هايم هم دروغ است و حتما" فكر ميكني كه من مثل دخترهاي مدرسه اي تا يك نفر را ميبينم عاشق او ميشوم ، اما اين احساس از درون من سرچشمه ميگيرد .
- الناز تو اشتباه ميكني ، تو به خاطر يك بحث كوچك كه با سامان داشتي به طرف من جلب شدي در حالي كه دنبال يك هم صحبت ميگشتي نه بيشتر .
الناز گريه ميكرد و اين گريه بيشتر دل آرمين را مي سوزاند . ولي او تصميم خويش را گرفته بود .
- من تو را دوست دارم و فكر ميكنم كه تو هم مرا ....
- نه الناز اشتباه تو همين است . من تنها تو را به عنوان دوست سامان دوست دارم نه بيشتر ...
ناگهان صداي جيغي كوتاه آرمين را به خود آورد . تلفن قطع شده بود . آرمين براي الناز نگران شد و تند و تند شماره را گرفت ولي هيچ كس جواب نميداد . نگران شده بود اما فكر ميكرد شايد با اين كار الناز پيش سامان برگردد .
از اين خوشحال بود كه در دوستي جوان مردي به خرج داده است اما در دردونش به خاطر دروغي كه گفته بود عذاب مي كشيد . او به الناز دروغ گفته بود كه او را دوست ندارد بلكه احساس علاقه اي او را آزار ميداد اما او بايد اين حس را ميكشت . حداقل پيش وجدانش راحت بود كه همراه آينده بهترين دوستش را از او نگرفته است . اما وقتي به ياد گريه الناز افتاد گريه اش گرفت .
تصميم گرفت چند روزي را به شمال نزد دايي آش كه آنجا تربيت اسب داشت برود .صبح اين نظر را با پدر ومادرش در ميان گذاشت و طبق معمول هم پدر ومادرش در مقابل نظر تنها فرزندشان مقاومتي نشان ندادند .
غروب پس از كلي رانندگي بالاخره آرمين به منزل دايي اش كه در وافع ميتوان گفت باغ عمويش كه روبه دريا بود رسيد و دايي و زن دايي اش به گرمي از او استقبال كردند . در اين مدت او از تمام اتفاقاتي كه در تهران مي افتاد بي خبر بود و نميدانست كه در آينده اين اتفاقات چقدر در سرنوشت او موثر خواهد بود . او تنها ميخواست چند روزي از هياهوي تهران و مسائل آن به دور باشد .
در آن چند روزي كه آرمين شمال بود به تصميمش فكر كرد ، گرچه او قلب الناز را شكسته بود اما در دوستي و در مقابل وجدانش ديگر مديون نبود . يك هفته مثل برق و باد گذاشت و او ديگر بايد بر ميگشت تهران . در اين مدت هم يك هفته از دانشگاه غيبت كرده بود هم اينكه از دوستانش هيچ خبري نداشت . دل كندن از اين همه زيبايي واقعا" محال بود و به خود قول داد كه در تعطيلات ميان ترم باز به اينجا بازگردد و از اين طبيعت زيبا استفاده كند .
صبح جمعه از دايي اش خداحافظي كرد و رهسپار تهران شد و تنها در ميان راه چند توقف كوتاه داشت تا براي دوستانش سوغاتي بخرد و در آخر ناهار را در ميان راه صرف كرد تا اينكه عصر به تهران رسيد .
وقتي رسيد از شدت خستگي و رانندگي طولاني و طي اين مسافت به خواب عميقي فرو رفت . فردا صبح وقتي بيدار شد از اينكه چگونه 11 ساعت خوابيده تعجب كرد . مادر صبحانه را آماده ميكرد و ناگهان مانند اينكه چيزي به ياد آورده باشد گفت : آرمين يادم رفت ديروز به تو بگويم كه سامان دنبالت ميگرده ... چند بار تماس گرفت . آرمين جواب داد : مهم نيست امروز دانشگاه ميبينمش .
يك ساعت بعد آرمين به طرف دانشگاه براه افتاد و در طول راه به اين فكر ميكرد كه سامان ميخواستد به من بگويد كه حتما" آن را با الناز آشتي بدهم يا اينكه با هم آشتي كردند .
ساعت اول از سامان هيچ خبري نداشت تا اينكه ساعت دوم آرمين ، سامان را ديد كه با قيافه اي مهموم وارد دانشگاه شد . آرمين داد زد : آهاي سامان ، سلام و برايش دستي تكان داد . سامان سرش را بالا آورد و چون تيري كه از كمان رها ميشود به طرف آرمين دويد . آنقدر به سرعت اتفاق افتاد كه آرمين قدرت تفكر نداشت . سامان به روي آرمين پريد و تا ميتوانست او را كتك زد . آرمين غافل گير شده بود و ازا ين حركت سامان چنان متعجب بود كه هم چنان كتك ميخورد و حتي قدرت اين كار را نداشت كه از ضربات سامان جلوگيري كند . سامان هم به شدت او را ميزد شايد براي كساني كه اين صحنه را مشاهده ميكردند صدايي چون خرد شدن استخوان هم به گوش ميرسيد اما حركات سامان به قدري تند بود كه تنها ميديدند كه مشت و لگد سامان مدام به آرمين حواله ميشود . پس از مدتي كه آرمين سعي كرد سامان را دور كند باز موفق نشد ، آرمين گير افتاده بود . اگر وضع به همين منوال پيش ميرفت سامان ، آرمين را ميكشت .
اما چيزي چون معجزه اتفاق افتاد ، سامان روي هوا بود و آرمين ميديد كه سامان ديگر نميتواند او را بزند . وقتي چشمانش را كه حالا خوني شده بود به سختي بازتر كرد امير را ديد كه سامان را در بغلش گرفته و سعي ميكند كه او را آرام كند . سامان مدام داد ميزد و به آرمين ناسزا ميگفت : من را ول ميكنيد ميخواهم جان اين كثافت را بگيرم . ميخواهم جان اين نامرد را بگيرم تا همه نامردها بدانند كه نميتوانند همه چيز آدم را بگيرند و قصر در بروند . آرمين گيج بود هم از كتكهايي كه خورده بود و هم از حرفهايي كه سامان به او ميزد . سامان هم مدام داد ميزد : بايد خون كثيفش را همينجا كه با هم پيمان دوستي بستيم بريزم ... لعنت به دوست نامرد ... من ميكشمش ...
بالاخره چند نفر ازبچه ها زير بغل آرمين را گرفتند و او را خونين از زير لگد هايي كه گاه سامان به سوي آرمين پرت ميكرد نجات دادند . صورت آرمين خونين بود و با وضعيتي كه بيني او داشت ممعلوم بود كه شكسته است . از دهانش هم خون بيرون ميريخت . نفس كشيدن هم براي او مشكل شده بود . يكي از بچه ها او را سريع به بيمارستان رسانيد . كلي پرستار و دكتر روي او كار ميكردند ، هر جاي بدن او زخمي برداشته بود و يا شكسته بود ، اما تنها جايي را كه دكترها از آن غافل بودند زخمي بود كه دل او برداشته بود و قابل درمان هم نبود . در همين حين آرمين از هوش رفت .
بعد از چند روز كه آرمين در منزل استراحت ميكرد ، صداي زنگ در آمد .
- كيه ؟ بفرما بالا پسرم ... خوش آمدي ... آرمين ، امير براي ديدنت آمده ...
امير با قيافه اي كه هم از آن شماتت ميباريد و هم نسبت به اين وضع آرمين تاسف مي خورد وارد شد . سلامي به آرمين كرد و كنار تخت او نشست . مادر آرمين از پيش پسرها رفت تا بتوانند راحت با هم صحبت كنند .
- آرمين خوب شدي ؟ خيلي وفته كه با ما نميپري ؟
- امير ميبيني كه چه جوري شدم ! در ضمن كجا بيام ؟ بيام كه باز با سامان درگير شوم ؟ امير ترا به خدا به من بگو كه چي شده كه سامان اين بلا را سر من درآورد ؟
- تو كه خودت خوب ميداني كه چرا اين بلا را سامان سرت آورد ؟ آخر مگر تو اين را نميفهمي كه نبايد به مال دوستانت چشم بدوزي ؟
- من ؟!! من به مال سامان چشم دوختم ؟ من اصلا" حرف تو را نميفهمم ، يا تو بد ميگي يا ايراد از من هست ...
- من درست ميگويم ولي تو خودت را به آن راه زدي ... حالا كه خودت ميخواهي آن چيزي را كه خودت خوب ميداني مجدد برايت تعريف ميكنم .
- پس از اين حرف امير چيزهايي را براي آرمين بازگو كرد كه بدتر از مشت و لگد سامان بود . اين بار او زير بار غمي سنگين تر از كتكي كه از سامان خرده بود خم شد . امير گفت كه الناز شب قبل ازا ينكه تو بري شمال خودكشي كرده اما با هوشياري پدر ومادرش و اينكه زود به بيمارستان رسيده نجات پيدا كرده است . پس ازاينكه حالش بهتر شده خواسته كه با سامان حرف بزند و به سامان گفته كه وقتي كه با سامان قهر بوده و براي آشتي پيش آرمين رفته ، آرمين او را با زيركي فريب داده و پيشنهاد دوستي داده و سعي كرده در اين مدت با بدگويي از سامان روابط او و الناز را تيره كند و پس از مدتي كه از اين قضيه ميگذرد و الناز هم فريب آرمين را خورده وقتي به خودش مياد كه ميبينه سامان را از دست داده و براي اينكه ديگر تو زندگي هيچ چيزي را دوست نداشته !!! ميره كلي قرص ميخوره و خودكشي ميكنه ...
در اين لحظه آرمين صورتش را ميان دو دستش پنهان كرد و گفت : امير تو واقعا" فكر ميكني من چنين آدمي باشم ؟ تو كه من را ميشناسي كه با دخترها چگونه هستم !! بعد از اين همه دوستي تو كه من را ميشناختي چرا به سامان حالي نكردي كه من اين كاره نيستم ...
- امير رو به آرمين گفت : من فكر نميكردم اما انسان ممكن است عوض شود ، بعيد نيست كه تو اين كار را كرده باشي ...
اين حرف چون تيري در قلب آرمين نشست ، اما فكر نميكرد كه ديگر امير كه چون سامان احساساتي نيست درباره او اين گونه فكر كند ، دوست داشت داد ميزد و ميگفت من بيگناهم ، داد ميزد و ميگفت كه اين شيطان همه حرفها را جعل كرده است و من .... اما وقتي فهميد كه امير راجع به او چه فكري ميكند چيزي نگفت . و تنها گفت : شماها همگي اشتباه ميكنيد و موقعي پي به اشتباهتان ميبريد كه خيلي دير شده است . همه درباره من بد قضاوت كرديد ومن هم اين پيش داوري شما را هرگز فراموش نميكنم و نميبخشم . حالا كه اين طور درباره من فكر ميكني بهتر است كه از پيش من بروي و براي هميشه از پيشم بري ... سپس گردنبندي را كه هميشه در گردن داشت باز كرد و رو به امير گفت : اين را كه يادت هست ؟ زماني اين سنگ ارغواني يك تكه بود و زماني كه با هم دوست شديم آن را 3 تكه كرديم و هر يك از ما يك تكه از آن را بر گردن دارد . اما اي كاش از همان اول ما آن را 3 تكه نميكرديم كه در غير اين صورت اين سنگ يك تكه بود و استحكام خود را تا پايان حفظ ميكرد . حالا هم ما مثل اين سنگ از هم جدا شديم . اما يادتان باشد كه خودتان خواستيد كه اين گونه شود . ولي روزي كه پي به اشتباهتان ميبريد كه ديگر اين تكه ها نمي توانند در كنار يكديگر قرار گيرند .. حالا برو ...
هنگام جدا شدن ، دو دوست همديگر را نگريستند ، خوب ميدانستند كه چه گناهكار باشند و چه نباشند دل كندن از يكديگر براي آنها سخت است . اين وداع براي آنها آخرين وداع بود ، زيرا آنها قول داده بودند كه از هم جدا نشوند ...
اين مطلب آخرين بار توسط vahid1367 در 14/03/10, 11:21 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.