مارتین بنیان گذار کلیسای لوتری با دشواری ها و رنج های بسیار مواجه بود. روزی همسرش متوجه شد که شوهرش غرق اندوه و ناامیدی است. او زن با درایتی بود که به مشیت الهی ایمان داشت. بنابراین با دیدن یاس شوهرش لباس سیاه پوشید و در برابر او ایستاد.
مارتین لوتر پرسید: چرا سیاه پوشیدی؟
همسرش به آرامی پاسخ داد: نمی دانی که او مرده است؟
مارتین لوتر پرسید: چه کسی مرده است؟
همسرش گفت: خدا.
مرد با حیرت پرسید: چگونه می توانی چنین حرفی را بر زبان بیاوری؟ چطور ممکن است خدا بمیرد؟
همسرش جواب داد: اگر خدا نمرده است، پس چرا تو این قدر غمگین و ناامید هستی؟
مارتین لوتر بی درنگ متوجه اشتباه خود شد، بنابراین لبخندی بر لبانش نشست و گفت: بله، ناامیدی کار شیطان است.
مارتین لوتر پرسید: چرا سیاه پوشیدی؟
همسرش به آرامی پاسخ داد: نمی دانی که او مرده است؟
مارتین لوتر پرسید: چه کسی مرده است؟
همسرش گفت: خدا.
مرد با حیرت پرسید: چگونه می توانی چنین حرفی را بر زبان بیاوری؟ چطور ممکن است خدا بمیرد؟
همسرش جواب داد: اگر خدا نمرده است، پس چرا تو این قدر غمگین و ناامید هستی؟
مارتین لوتر بی درنگ متوجه اشتباه خود شد، بنابراین لبخندی بر لبانش نشست و گفت: بله، ناامیدی کار شیطان است.