دوش ستاره ای از دل آسمان سياه آمد و خواب مرا ربود و برد تا وسط ستاره ها. او دامان مرا كرد سجاده بی كران ستاره، دستان مرا ساخت فواره خواهشی دوباره. سويم نگهی نمودت و پرسيد:
نامت چيست؟ تو كيستی ای مسافر نوميد؟ من كه از وجد نگاهش در سروری بودم، پاسخش دادم تو را چه سود نامم چيست؟! يا كه تبارم زكجاست؟! و شايد نسبم در ميان امواج زمان، برود تا بوسه زند بر دستان سهراب:
<من آن مسافر غريب روزگارم كه ندانم به كجا خواهم رفت. آن ناخدای كشتی بی خدا، ندانم ساحل كافران به چه آيينی است و بر اين عرشه تاريک ديدم از دور ناخدايی ديگر را كه از روی محبت شايد، می برد سوی كشتی لنگر را، من آن يكه بيابانگرد كويرم كه می دانم افق تنها سرای بی كسان است و شايد در بيابان كمتر از وهمی سراب است. من آن تنها جنگلبان جنگل ها شمالم كه از فرزندان خود ياری نديدم و تنها همدمم در اين سال ها، همان يكه درخت جنگلی بود. من آن ماهی رود بی وفايی كه از كوسه در گريز و دنبال ياری. و شايد آن كشاورزی كه ديگر، توان كار كردن ندارد و دستانش زتک بوسه خاری و يار و درد اين بارداری كند تاول ولی تنها نماند در اوج خستگی ... بيماری ... به فكر من اگر راهی گشايی شود پيدا سرای بی چراغم كه در نور مهتاب علم را كنم از بر برای كودكانم و در رنج بزرگ واژگانم كمی حيران و سرگردان دمی غمگين، دمی نالان ندانم كه چرا سرايم بی مجال است؟! دريغ از اين همه واژه ... دريغ از اين همه واژه ... و شايد شاعری خسته ...>
اشک در چشمانم دويد و غم سخن از زبانم دزديد. ستاره آمد و پرسيد: بگو ای شاعر خسته به دنبال چه می گردی؟ درون شعر های خود تمنا كه می كردی نگاهم كن، بگو اين اشک ها چيست؟
من و بازی اشک آلود؟! من و دير خزان آلود؟! نگاهم كن، من كه می دانم شعر تو گم گشته در ميان واژه های اين زمين من كه مي دانم نويدی نو می آيد حزين. من كه می دانم حتی نمانده ناله مرغی غمين. پس چه پرسم از تو و شعرت ...
ای تنها ترين ...
نامت چيست؟ تو كيستی ای مسافر نوميد؟ من كه از وجد نگاهش در سروری بودم، پاسخش دادم تو را چه سود نامم چيست؟! يا كه تبارم زكجاست؟! و شايد نسبم در ميان امواج زمان، برود تا بوسه زند بر دستان سهراب:
<من آن مسافر غريب روزگارم كه ندانم به كجا خواهم رفت. آن ناخدای كشتی بی خدا، ندانم ساحل كافران به چه آيينی است و بر اين عرشه تاريک ديدم از دور ناخدايی ديگر را كه از روی محبت شايد، می برد سوی كشتی لنگر را، من آن يكه بيابانگرد كويرم كه می دانم افق تنها سرای بی كسان است و شايد در بيابان كمتر از وهمی سراب است. من آن تنها جنگلبان جنگل ها شمالم كه از فرزندان خود ياری نديدم و تنها همدمم در اين سال ها، همان يكه درخت جنگلی بود. من آن ماهی رود بی وفايی كه از كوسه در گريز و دنبال ياری. و شايد آن كشاورزی كه ديگر، توان كار كردن ندارد و دستانش زتک بوسه خاری و يار و درد اين بارداری كند تاول ولی تنها نماند در اوج خستگی ... بيماری ... به فكر من اگر راهی گشايی شود پيدا سرای بی چراغم كه در نور مهتاب علم را كنم از بر برای كودكانم و در رنج بزرگ واژگانم كمی حيران و سرگردان دمی غمگين، دمی نالان ندانم كه چرا سرايم بی مجال است؟! دريغ از اين همه واژه ... دريغ از اين همه واژه ... و شايد شاعری خسته ...>
اشک در چشمانم دويد و غم سخن از زبانم دزديد. ستاره آمد و پرسيد: بگو ای شاعر خسته به دنبال چه می گردی؟ درون شعر های خود تمنا كه می كردی نگاهم كن، بگو اين اشک ها چيست؟
من و بازی اشک آلود؟! من و دير خزان آلود؟! نگاهم كن، من كه می دانم شعر تو گم گشته در ميان واژه های اين زمين من كه مي دانم نويدی نو می آيد حزين. من كه می دانم حتی نمانده ناله مرغی غمين. پس چه پرسم از تو و شعرت ...
ای تنها ترين ...