قـاصـــــدک ! گفته بودم که دگر نيست مرا انتظار خبری باز اما تو چنين پر شتاب؛ پر غرور زچه روی از برم می گذری ؟
قـاصـــــدک ! گفته بودم که مرا نيست تمنای کسی در دلم نيست به جز مهر نياز و هوسی
گفته بودم که دگر من نروم سوی کسی گفته بودم که به ماتم کده ام نيست حتی اميدی به حضور مگسی باز اما تو چرا بر سر راه منم در گذری ؟!
قـاصـــــدک ! خسته؛ پريشان و دلم غمگين است رو به هر سوی نمودم؛ اما هـــيــــچ جا نيست مرا هم نفسی نيست فرياد رسی
قـاصـــــدک ! پرتو مرگ به روی دل من سنگين است سايه دل تنهای من اما از آن چه کسی خواهد بود ؟!
قـاصـــــدک ! حس تنهايی و بی ياوريم بيش نمودی رفتی گفته بودم که : نیا
گفته بودم : برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند تو که خود فهميدی در دل من همه کورند و کرند باز اما زچه روی آمده ای ؟!
قـاصـــــدک! آمدی گفتی که هــــيــــــچ؛ خبری نيست زکس گفتی اما چه کنم باورم نيست؛ که نيست هـــــيــــــچ کس را خـــبـــرم
هـــيـــــچ کس از دلم آگاه نشد هـــيــــچ با درد من آشنـا نشد هـــيــــچ کس همدم و هم يار نشد
قـاصـــــدک ! نـور مهــتـــاب حــرامـت نــشــود ؟!خـــيـز تا صبح دگر باز رسد خـــيـز بــال و پر خود را بگــشــا دل و جانم بستان پر کش و با خود بر ...
قـاصـــــدک ! دل من سـخـت اسـيـر است دل من سـخـت گرفـتـه است نـيـسـت تــابم که بـبـيـنـم تو چنين خسته و رنجور شوی بـال پـر کـش بـه ديــاری ديـگـر سوی يــاری ديــگـر نيست اميد مرا روز وصــالــی ديــگـر
قـاصـــــدک ! در بـه در کــوچـه ی غـــم
قـاصـــــدک ! بـی خـــبـــر از رنـــج دلـــم
قـاصـــــدک! قـاصـــــدک بـی خـــبــــرم
زود رد شـــو زبـــرم زود رد شـــو زبـــرم ... جانم بربود
قـاصـــــدک ! گفته بودم که مرا نيست تمنای کسی در دلم نيست به جز مهر نياز و هوسی
گفته بودم که دگر من نروم سوی کسی گفته بودم که به ماتم کده ام نيست حتی اميدی به حضور مگسی باز اما تو چرا بر سر راه منم در گذری ؟!
قـاصـــــدک ! خسته؛ پريشان و دلم غمگين است رو به هر سوی نمودم؛ اما هـــيــــچ جا نيست مرا هم نفسی نيست فرياد رسی
قـاصـــــدک ! پرتو مرگ به روی دل من سنگين است سايه دل تنهای من اما از آن چه کسی خواهد بود ؟!
قـاصـــــدک ! حس تنهايی و بی ياوريم بيش نمودی رفتی گفته بودم که : نیا
گفته بودم : برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند تو که خود فهميدی در دل من همه کورند و کرند باز اما زچه روی آمده ای ؟!
قـاصـــــدک! آمدی گفتی که هــــيــــــچ؛ خبری نيست زکس گفتی اما چه کنم باورم نيست؛ که نيست هـــــيــــــچ کس را خـــبـــرم
هـــيـــــچ کس از دلم آگاه نشد هـــيــــچ با درد من آشنـا نشد هـــيــــچ کس همدم و هم يار نشد
قـاصـــــدک ! نـور مهــتـــاب حــرامـت نــشــود ؟!خـــيـز تا صبح دگر باز رسد خـــيـز بــال و پر خود را بگــشــا دل و جانم بستان پر کش و با خود بر ...
قـاصـــــدک ! دل من سـخـت اسـيـر است دل من سـخـت گرفـتـه است نـيـسـت تــابم که بـبـيـنـم تو چنين خسته و رنجور شوی بـال پـر کـش بـه ديــاری ديـگـر سوی يــاری ديــگـر نيست اميد مرا روز وصــالــی ديــگـر
قـاصـــــدک ! در بـه در کــوچـه ی غـــم
قـاصـــــدک ! بـی خـــبـــر از رنـــج دلـــم
قـاصـــــدک! قـاصـــــدک بـی خـــبــــرم
زود رد شـــو زبـــرم زود رد شـــو زبـــرم ... جانم بربود