کنار پنجره نشسته ام و چشم به راه آمدنت هستم.
هر دم بيرون را نظاره می کنم ولی چرا امشب دير کرده ای نمی دانم؟
نفس بلندی می کشم « آه... » بخار نفسم شيشه را غبار آلود می کند.
با دستمال شيشه را پاک می کنم تا بيرون را بهتر ببينم شايد بيايی؛بخارها آب می شوند
و مانند اشک ليز می خورند و به پايين می چکند.
به پشت سر می نگرم شمع روی کيک هم در حال گريستن است.
« چرا امشب که شب تولدت هست دير کردی » و بار ديگر به کوچه نگاه می کنم
هيچ کس نيست فقط پرنده ای در آن حوالی می پرد.به ساعت دستيم نگاه می اندازم
ساعت از نيمه گذشته. اشک پرده ای بر چشمانم می کشد.
روی مبل به جای تو می نشينم. شمعت را فوت می کنم و می گويم:
« تولدت مبارک عزيزم » صدای خنده زيبايت را می شنوم و می گويی:
« ممنونم... » سرم را بالا می کنم و در ناباوری تو را می بينم
که درکنار در اتاق ايستاده ای؛ به سمتت می آيم و سرم را روی شانه ات می گذارم و
می گويم:« کجا بودی اين همه وقت » می خندی و می گويی:
«در پشت سر تو آنقدر در فکر بودی که متوجه آمدنم نشدی
خواستم بدانم تا به کی به انتظار آمدنم می مانی»
میگويم: « به انتظار نبودی زانتظار چه دانی »
می خندی و می گويی:« انتظاری شيرين تر از اين نبود که ساعتها تو را نظاره کنم
و بدانم تا نيمه شب به انتظارم می مانی...»
هر دم بيرون را نظاره می کنم ولی چرا امشب دير کرده ای نمی دانم؟
نفس بلندی می کشم « آه... » بخار نفسم شيشه را غبار آلود می کند.
با دستمال شيشه را پاک می کنم تا بيرون را بهتر ببينم شايد بيايی؛بخارها آب می شوند
و مانند اشک ليز می خورند و به پايين می چکند.
به پشت سر می نگرم شمع روی کيک هم در حال گريستن است.
« چرا امشب که شب تولدت هست دير کردی » و بار ديگر به کوچه نگاه می کنم
هيچ کس نيست فقط پرنده ای در آن حوالی می پرد.به ساعت دستيم نگاه می اندازم
ساعت از نيمه گذشته. اشک پرده ای بر چشمانم می کشد.
روی مبل به جای تو می نشينم. شمعت را فوت می کنم و می گويم:
« تولدت مبارک عزيزم » صدای خنده زيبايت را می شنوم و می گويی:
« ممنونم... » سرم را بالا می کنم و در ناباوری تو را می بينم
که درکنار در اتاق ايستاده ای؛ به سمتت می آيم و سرم را روی شانه ات می گذارم و
می گويم:« کجا بودی اين همه وقت » می خندی و می گويی:
«در پشت سر تو آنقدر در فکر بودی که متوجه آمدنم نشدی
خواستم بدانم تا به کی به انتظار آمدنم می مانی»
میگويم: « به انتظار نبودی زانتظار چه دانی »
می خندی و می گويی:« انتظاری شيرين تر از اين نبود که ساعتها تو را نظاره کنم
و بدانم تا نيمه شب به انتظارم می مانی...»