من سال های سال است که فراموش شده ام.
گوشهای شنوای من مدت ها پیش از بین رفته اند.
چشم هایی که از دیدن جلوه ی من،از هیجان می درخشیدند،در کفن پوسیده اند.
زبان گویای من هم آنقدر سنگین شده که کاری ازشان برنمی آید.
خب،از من چه انتظاری دارید؟
گوش ها و چشم های پوسیده و زبان سنگین من،چگونه می توانند مرا زنده نگه دارند؟
من زمانی اسطوره ای بی همتا بودم.
اسطوره ای که در وصف نمی گنجید.
آنچه در آن زمان همگان می دانستند!ولی اکنون هیچ چیز نیستم.
خاطره ای محو و گنگ در ذهن سالمندان،چه چیز می تواند باشد؟
هنوز هم وقتی،آنقدر خودم را فراموش می کنم که گم می شوم،
زمزمه ای می شنوم که می گوید:اگر نوشته می شدی این چنین نبود.
تو یک اسطوره ی نانوشته ای،و نانوشته ها هرگز نمی مانند.
آهای!آیا قلمی هست که از فراموش شدگان بنویسد؟