روزگاری ما را یادی بود ... عشقی بود ... قلبی بود.
ناگه به دست سرد و تقدیره روزگار، به رسم عاشقی
از یادها رفتیم ... بی عشق ماندیم ... و قلب هامان از هم دور و دور تر شدند.
علتش را نمی دانم!
به کدام گناه؟!
به چه دلیل؟!
اما هرچه بود ... خوب، بد ... گذشت ...
یک دو سالی گذشت ...!
ناگه در شبی که سر بر روی زانو داشتم، از یاره رفته خبری آمد!
... چه خوش بود آن لحظه ... تا سپیده دم ...
چند روزی به همین منوال گذشت ... ولی باز هم جدایی به سراغم آمد ...!
آمد تا باز نشان دهد کسی جلودارش نیست ...!
تنها دو سد در میان داشتیم:
ظاهرا او با من نمی توانست
و یقینا من بی او ...
ناگه به دست سرد و تقدیره روزگار، به رسم عاشقی
از یادها رفتیم ... بی عشق ماندیم ... و قلب هامان از هم دور و دور تر شدند.
علتش را نمی دانم!
به کدام گناه؟!
به چه دلیل؟!
اما هرچه بود ... خوب، بد ... گذشت ...
یک دو سالی گذشت ...!
ناگه در شبی که سر بر روی زانو داشتم، از یاره رفته خبری آمد!
... چه خوش بود آن لحظه ... تا سپیده دم ...
چند روزی به همین منوال گذشت ... ولی باز هم جدایی به سراغم آمد ...!
آمد تا باز نشان دهد کسی جلودارش نیست ...!
تنها دو سد در میان داشتیم:
ظاهرا او با من نمی توانست
و یقینا من بی او ...