تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو برعمق لحظه ها جاریست
چگونه عکس تو بر برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جای زندگی سبز است
تو نیستی که ببینی
چگونه پیچیده است طنین شعرنگاه تو
در ترانه من
چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ
جوانی من
چه نیمه شبها کز پاره ای ابر سفید
به روی لوح سپهر
تو را چنان که دل من خواست
ساخته ام
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هر چه در این خانه است
غوغای سربی اندوه
باد سرد است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
به جز یاد تو
همه چیز را رها کرده است
تو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان
همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی
تو نیستی که ببینی