جاده های سرسبز آفتاب را نظاره کن.
چه زیباست واژه رستگاری اگر در حضور تو یک شاخه بروید، یک برگ جوانه بزند و یک گل بشکفد در آستانه صداقت.
ای حرمت سبز خانگی، بنگر بر بازوان فرسوده ام. بنگر بر چشمان بی تابم.
آری! من همان سایه محو روزگارم که بر آفتاب نشسته ام و رشته های طلا می بافم تا
سرپوشی باشد برای سبز برگ زندگی ام.
بنگر! آرام آمده ام. آرام می گذرم. آرام می نگرم بر طلایه های ناز باغ.
بیا و وحدت دستانم را پاسخگو باش. می توانیم در نهایت، سبزترین واژه را از آن خود سازیم.
نه، بر من نیاویز! خود باش و استقامت خود را بستای. با من بمان اما یگانگی خود را از یاد نبر.
بر خواسته هایم اندکی تاب آور آن چنان که من بر خواسته هایت ارج می نهم و اگر خواستی می توانی به دشت های دور و آبی های بی کران سفر کنی.
اما ... مرا از یاد نبر.
* در چار چوب گل پوش دور دست امید منتظر چشمانت هستم*
کاش می دانستی از اول ای عزیز
عشق هرگز خوب با من تا نکرد
سرنوشت دردناکم را چرا؟
هیچ دستی خط نزد، امضا نکرد
من پر از فریادهای ساکتم
یا درختی در میان یک کویر
شعری از جنس صبوری گفته ام
تا ابد در واژه های خود اسیر
کوچه کوچه شعر می گویم ولی
واژه واژه مظهر افتادگی
سرنوشت شعرهایم قصه شد
قصه روشن دلدادگی
بعد از این تصویر تو یک خاطره است
غصه را در چشم هایم خوانده ام
قلب پر مهر و پر از عشق تو را
عذر می خواهم اگر رنجانده ام
تو بدان هر جا که هستی
تو بدان با هرکه هستی
آرزو دارم برایت
زندگی گردد به کام
چه زیباست واژه رستگاری اگر در حضور تو یک شاخه بروید، یک برگ جوانه بزند و یک گل بشکفد در آستانه صداقت.
ای حرمت سبز خانگی، بنگر بر بازوان فرسوده ام. بنگر بر چشمان بی تابم.
آری! من همان سایه محو روزگارم که بر آفتاب نشسته ام و رشته های طلا می بافم تا
سرپوشی باشد برای سبز برگ زندگی ام.
بنگر! آرام آمده ام. آرام می گذرم. آرام می نگرم بر طلایه های ناز باغ.
بیا و وحدت دستانم را پاسخگو باش. می توانیم در نهایت، سبزترین واژه را از آن خود سازیم.
نه، بر من نیاویز! خود باش و استقامت خود را بستای. با من بمان اما یگانگی خود را از یاد نبر.
بر خواسته هایم اندکی تاب آور آن چنان که من بر خواسته هایت ارج می نهم و اگر خواستی می توانی به دشت های دور و آبی های بی کران سفر کنی.
اما ... مرا از یاد نبر.
* در چار چوب گل پوش دور دست امید منتظر چشمانت هستم*
کاش می دانستی از اول ای عزیز
عشق هرگز خوب با من تا نکرد
سرنوشت دردناکم را چرا؟
هیچ دستی خط نزد، امضا نکرد
من پر از فریادهای ساکتم
یا درختی در میان یک کویر
شعری از جنس صبوری گفته ام
تا ابد در واژه های خود اسیر
کوچه کوچه شعر می گویم ولی
واژه واژه مظهر افتادگی
سرنوشت شعرهایم قصه شد
قصه روشن دلدادگی
بعد از این تصویر تو یک خاطره است
غصه را در چشم هایم خوانده ام
قلب پر مهر و پر از عشق تو را
عذر می خواهم اگر رنجانده ام
تو بدان هر جا که هستی
تو بدان با هرکه هستی
آرزو دارم برایت
زندگی گردد به کام