روزها پر از ابر آه به سنگینی فراق و جدایی و گریه این ابرها چون بارانی پاک، به زلالی ژرف دریای چشمانت.
طوفانی از دل و دیده یک عاشق، که گواهش دو چشم منتظر، در دریای عشق، دست و پا می زد.
عقل را حسادت این عشق شد و با وعده هزار جمال، نقش تجلی بکرد و به آهی نه ارزید!
عقل می گفت: رها کن دل را دل دیوانه لایعقل را دل دیوانه محال اندیش است.
دل گفت: مرا در، عشق بازی، نیازی به چشم دیده نیست! چرا که دل، به چشم دل بیند.
به جمیلان جهان بگو که: بر دل من بنشینند و جمال یار بنگرند. که چون حوران را، به یک غمزه او نفروشم.
چرا که قهر او لطف است و لطف او محبت و محبت او بهای دل من، دل دیوانه به عقلم میگفت:
( عشق فرهاد به شیرین یاد آر
که به محنت های بی پایان جان داد )
آری ای عشق تو نشانگر صفات و ذات معبود منی، شب را چه باشد که عاشق فدای معشوق کند.
هر دو جهان را به یک نگاه دلبر بفروشد. آری ای جان تو را چون لطافت است، در راه لطیف نازنینی باید بسوزی.
آری ای چشم تو را چون صفت پاکی است، در راه پاکدل عزیزی باید اشک بریزی.
آری ای زبان به مدح و وصف دلبر آی تا دل، بر (کنار) دل اید.
پس عقل با آن جمال حوران، عاشق را با عشق خود سپردند.
( عقل خرد اندیش چو دریافت دل را
بگفتا طی کن این ره قصه ما هر چه بادا باد است )
آری ای دلربای من تو را خواب ناز حلالت مرا بیداری شبها.
تو را به نثر آموختم و در عرصه ادبیات عشقم بستایم. چون عشق را از تو آموختم ....
( تو مسیحا نفسی عشق تو احیای من است
سوختن از دل و جان زینت سودای من است )
( تو به دم، درس محبت به من آموختی
زان سبب وصل تو در ذکر و تمنای من است )
طوفانی از دل و دیده یک عاشق، که گواهش دو چشم منتظر، در دریای عشق، دست و پا می زد.
عقل را حسادت این عشق شد و با وعده هزار جمال، نقش تجلی بکرد و به آهی نه ارزید!
عقل می گفت: رها کن دل را دل دیوانه لایعقل را دل دیوانه محال اندیش است.
دل گفت: مرا در، عشق بازی، نیازی به چشم دیده نیست! چرا که دل، به چشم دل بیند.
به جمیلان جهان بگو که: بر دل من بنشینند و جمال یار بنگرند. که چون حوران را، به یک غمزه او نفروشم.
چرا که قهر او لطف است و لطف او محبت و محبت او بهای دل من، دل دیوانه به عقلم میگفت:
( عشق فرهاد به شیرین یاد آر
که به محنت های بی پایان جان داد )
آری ای عشق تو نشانگر صفات و ذات معبود منی، شب را چه باشد که عاشق فدای معشوق کند.
هر دو جهان را به یک نگاه دلبر بفروشد. آری ای جان تو را چون لطافت است، در راه لطیف نازنینی باید بسوزی.
آری ای چشم تو را چون صفت پاکی است، در راه پاکدل عزیزی باید اشک بریزی.
آری ای زبان به مدح و وصف دلبر آی تا دل، بر (کنار) دل اید.
پس عقل با آن جمال حوران، عاشق را با عشق خود سپردند.
( عقل خرد اندیش چو دریافت دل را
بگفتا طی کن این ره قصه ما هر چه بادا باد است )
آری ای دلربای من تو را خواب ناز حلالت مرا بیداری شبها.
تو را به نثر آموختم و در عرصه ادبیات عشقم بستایم. چون عشق را از تو آموختم ....
( تو مسیحا نفسی عشق تو احیای من است
سوختن از دل و جان زینت سودای من است )
( تو به دم، درس محبت به من آموختی
زان سبب وصل تو در ذکر و تمنای من است )