یکی از بچه ها که پدرشو تو سن ده سالگی از دست داده اینو نوشته:
این گوهر گمگشته به دنیا پدرم بود
هم مرهم و هم محرم و هم بال و پرم بود
هرجا که زما نام و نشانی طلبیدند
آوازه ی نامش سند معتبرم بود
با رفتن او کلبه ی قلبم شده ویران
تنها پدرم بود که نوری به سرم بود
خب شروع میکنم , بالاخره باید روزی باید به اسرار گذشته ام بپردازم بالاخره روزی باید این حریر تلخ خنده را از روی صورتم بردارم تا دیگران بفهمند زندگی تلخ یعنی چی؟
شاید من هم روزی مثل شما بودم. اگر آن موقع به پدرم میگفتم که بابا باید منو ببری بیرون و پدرم میگفت کار دارم، گریه ام سرازیر میشد و از ته دل فریاد میزنم من بدبخت ترین انسان دنیا هستم اما....اما نه اگر روزی این فکر را داشتم که که الان موقع بیرون رفتن نیست و آن گره ابروی شیرین به من میفهماند که خسته است حال زیر کوله باری از خاک مدفون شده است
حرف من ناشکری نیست ولی کار هر شب من گریه در تاریکی شده است وقتی شب برای خواب به تختم میروم چشمانم را میبندم و سعی میکنم چهره ی ازیاد رفته ای را در ذهنم تداعی کنم و به خدای خود از گرگ و میش صبح تا غروب تلخ آفتاب بگریم و بگویم که آخر آن اخم و لبخند های شیرین کجای این دنیا را گرفته بود که فرصت دوباره دیدن آنها را از من گرفتی؟در آن لحظه صدای گریه ام سکوت اتاق را میشکند و از خدا میپرسدکه آیا حکمت این است؟حکمت این است که من همیشه در حسرت لبخندهای کوه غمم بمانم؟قصد ندارم که در حکمت سرکشی کنم ولی میخواهم هر طور شده بفهمم که چرا از اول زندگی باید حسرت یک چیز را تا آخر عمر بدوش بکشم؟
ای باد خزان زود چیدی گل مارا
بر خاک کشاندی گل یک دانه ی مارا
ای باد خزان شیوه ی تو چیدن گلهاست
با شیوه ی خود سخت شکستی دل مارا
این آه و افسوس ها برای من فرقی ندارد اما حالا می فهمم که من روزی خوشبخت ترین فرد جهان بودم و این باعث میشود که فریاد بزنم که خدا هست خدا هست و چرا غصه چرا؟ولی خوشحالم که میتوانم با کمی فکر کردن دل خود را آرام کنم و به سختی ها بخندم
منبع:دفتر خاطرات S
این گوهر گمگشته به دنیا پدرم بود
هم مرهم و هم محرم و هم بال و پرم بود
هرجا که زما نام و نشانی طلبیدند
آوازه ی نامش سند معتبرم بود
با رفتن او کلبه ی قلبم شده ویران
تنها پدرم بود که نوری به سرم بود
خب شروع میکنم , بالاخره باید روزی باید به اسرار گذشته ام بپردازم بالاخره روزی باید این حریر تلخ خنده را از روی صورتم بردارم تا دیگران بفهمند زندگی تلخ یعنی چی؟
شاید من هم روزی مثل شما بودم. اگر آن موقع به پدرم میگفتم که بابا باید منو ببری بیرون و پدرم میگفت کار دارم، گریه ام سرازیر میشد و از ته دل فریاد میزنم من بدبخت ترین انسان دنیا هستم اما....اما نه اگر روزی این فکر را داشتم که که الان موقع بیرون رفتن نیست و آن گره ابروی شیرین به من میفهماند که خسته است حال زیر کوله باری از خاک مدفون شده است
حرف من ناشکری نیست ولی کار هر شب من گریه در تاریکی شده است وقتی شب برای خواب به تختم میروم چشمانم را میبندم و سعی میکنم چهره ی ازیاد رفته ای را در ذهنم تداعی کنم و به خدای خود از گرگ و میش صبح تا غروب تلخ آفتاب بگریم و بگویم که آخر آن اخم و لبخند های شیرین کجای این دنیا را گرفته بود که فرصت دوباره دیدن آنها را از من گرفتی؟در آن لحظه صدای گریه ام سکوت اتاق را میشکند و از خدا میپرسدکه آیا حکمت این است؟حکمت این است که من همیشه در حسرت لبخندهای کوه غمم بمانم؟قصد ندارم که در حکمت سرکشی کنم ولی میخواهم هر طور شده بفهمم که چرا از اول زندگی باید حسرت یک چیز را تا آخر عمر بدوش بکشم؟
ای باد خزان زود چیدی گل مارا
بر خاک کشاندی گل یک دانه ی مارا
ای باد خزان شیوه ی تو چیدن گلهاست
با شیوه ی خود سخت شکستی دل مارا
این آه و افسوس ها برای من فرقی ندارد اما حالا می فهمم که من روزی خوشبخت ترین فرد جهان بودم و این باعث میشود که فریاد بزنم که خدا هست خدا هست و چرا غصه چرا؟ولی خوشحالم که میتوانم با کمی فکر کردن دل خود را آرام کنم و به سختی ها بخندم
منبع:دفتر خاطرات S