گاهی فکر ميکنم "حسرت" بدترين چيزی است که وجود داره... من هميشه با حسرت عجينم. حسرت دوران کودکی٬ حسرت مصاحبت عزيزی از دست رفته٬ حسرت فرصتهای طلايی که بر باد رفت٬ حسرت روزهای گذشته٬ حسرت درسهای نخوانده٬ حسرت کارهای نکرده٬ حسرت زندگی...گاهی برای خود حسرت هم حسرت ميخورم! پيش خودم ميگم کاش فلان وقت قدری بيشتر به خاطر از دست دادن آون چيز ارزشمند پشت دست گزيده بودم شايد ديگر چنان اشتباهی نميکردم. کاش آن قدر ارزش فلان فرصت را ميدانستم که از داغ حسرت از دست دادنش فرصت بعدی را از دست نميدادم. کاش "به قاعده" حسرت خورده بودم
گاهی حس جالب و شايد دردناکی دارم. در عين حال که درون فرايندی درگير هستم ميبينم که دارم در آن فرانيد چيزی را از دست ميدم و به زودی حسرتش را خواهم خورد اما نميدونم چه چيزی مرا از تغيير آن فرايند بازميداره. اين بدترين حالت ممکن است چرا که ميدونی زمانی هم که بعد از اين حسرت اين فرصت را بخوری خود را آنچنان که شايد و بايد ملامت نميکنی چون ميدونستی داری به اين سمت ميری. انگار با پيش بينی حسرت از داغ و درد آن کاسته ای: حسرت قابل پيش بينی بیبخار ميشود
گاهی فکر ميکنم حسرت در مجموع چيز خوبی است. ميتواند مدام به آدم تلنگر بزند و انگيزه ايجاد کند که تا حد امکان از آن اجتناب کنی! به اين ترتيب حتی نقش تربيتی و سازندگی شخصيتی خواهد داشت. ولی امان از زمانی که آگاهانه خودمان را در معرض حسرت ميگذاريم و به آن عادت کرده و بیاثرش ميکنيم... ای حسرت از زمانی که حسرت بیبخار شود.