آسمان درحال غريدن است و ابرها همه جا را سياه و تاريک کرده اند.
روزی ديگر را در پيش داريم و شروعی ديگر.
احساس خوبی دارم و با وجود اينکه کسی در کنارم نيست
حضور کسی را در کنارخود احساس می کنم.
کسی که به يادش قلم به دست گرفته ام و خطوط اين وبلاگ را سياه می کنم.
ای عزيز آنگاه که در گرداب تنهايی خويش چون پر کاهی از اين سو به آن سو می رفتم
و زمانی که گل محبت به دست انسانهای سنگدل پرپر می شد
و شيشه ناموس انبيا بدست دون صفتان شکسته می شد
آن هنگام که آشنا از بيگانه غريب تر بود
من آرزويی جز رهايی اين همه بی مهری و سياهی را نداشتم تو آمدی.
تو آمدی و مژده پايان خزان تنهايی را دادی و من که به چشمان جادويی
و دستان معجزه گرت ايمان داشتم دست دوستی تو را فشردم
و همراهت بر مرکب آشنای عشق سوار شدم
تا دروازه های خوشبختی را به کمک هم يکی پس از ديگری بگشاييم
و مرغ سعادت را از قفس دلتنگی ها رهايی بخشيم.
روزی ديگر را در پيش داريم و شروعی ديگر.
احساس خوبی دارم و با وجود اينکه کسی در کنارم نيست
حضور کسی را در کنارخود احساس می کنم.
کسی که به يادش قلم به دست گرفته ام و خطوط اين وبلاگ را سياه می کنم.
ای عزيز آنگاه که در گرداب تنهايی خويش چون پر کاهی از اين سو به آن سو می رفتم
و زمانی که گل محبت به دست انسانهای سنگدل پرپر می شد
و شيشه ناموس انبيا بدست دون صفتان شکسته می شد
آن هنگام که آشنا از بيگانه غريب تر بود
من آرزويی جز رهايی اين همه بی مهری و سياهی را نداشتم تو آمدی.
تو آمدی و مژده پايان خزان تنهايی را دادی و من که به چشمان جادويی
و دستان معجزه گرت ايمان داشتم دست دوستی تو را فشردم
و همراهت بر مرکب آشنای عشق سوار شدم
تا دروازه های خوشبختی را به کمک هم يکی پس از ديگری بگشاييم
و مرغ سعادت را از قفس دلتنگی ها رهايی بخشيم.