تو ای دلبر که پرسی حال ما را، که می گويد که ياد آشنا کن؟
مرا در مانده حسرت چه خواهی؟ که می گويد که دردم را دوا کن؟
چو از احوال زارم ياد کردی دوباره دست مرگ از من رها شد رها کن دامنم را تا بميرم
که جانم خسته زين رنج و بلا شد نمی ديدی دلم ديوانه توست؟
نپرسيدی چرا حال دلم را؟ به درگاه تو زاری ها نکردم؟ چرا پس حل نکردی مشکلم را؟
تو را « پيوند روح و جان » نخواندم؟ تو « پيوند دل و جانم »نبودی؟
چرا از دام آزادم نکردی؟ چرا در فکر درمانم نبودی؟
نمی ديدی که بعد از آن همه رنج دل من تاب تنهايی ندارد؟
نمی خواندی مگر در داستان ها: « دل عاشق شکيبايی ندارد »؟
به درد من، فراق روی ماهت، نمی افزود و از جانم نمی کاست؟
نمی دانی که آن اندوه جانکاه شب و روز از دل و جانم چه می خواست؟
تو را چون گل نوازش ها نکردم؟ « خريدار تو و نازت » نبودم؟ تو « تنها همزبان من » نبودی؟
من از جان محرم رازت نبودم؟ نمی لرزيد سر تا پايم از شوق؟ چو يک دم در کنارت می نشستم
نمی گفتم با آن چشمان زيبا « تو زيبايی و من زيبا پرستم »؟
در آن مهتاب شب های بهاری که می کردی به روی من تبسم نگه را بود تاب بيش ديدن؟
زبان را بود يارای تکلم؟ « صفای عشق و اميدت » نگفتم؟ « بهار باغ و گلزارم »نبودی؟
در آن ايام تاريک جدايی همايون بخت بيدارم نبودی؟ به بال آرزو تا مه نرفتيم؟
خدا را در صفای جان نديديم؟ بهشت عشق را ديدن نکرديم گل اميد از آن گلشن نچيديم؟
غم دل را نمی گفتيم تنها؟ غزل ها را نمی خوانديم با هم؟ نمی کردم لبانت را تماشا؟
نمی گفتم:« چه خواندی در نگاهم »؟
نمی ديدی که چون پروانه می سوخت ميان آتش غم تار و پودم؟ نه از پروانه کم بودم که نالم
اگر ديدی که من خاموش بودم به دام غم گرفتارم نديدی؟ به جان و دل وفادارت نبودم؟
در آن شب ها که گفتی راز دل را سراپا محو گفتارت نبودم؟ نمی گفتم تو را با بی قراری:
ببين دل را که از هجران چه ديده؟ نناليدم در آغوشت که ای ماه: ببين جان را چه محنت ها کشيده؟
چه می پنداشتی؟ پولاد بودم؟ تنم رويين و جانم آهنين بود؟
اگر هم آهنم پنداشتی، باز سزای آن محبت ها نه اين بود
چه شبها خواب در چشمم نيامد و گر خفتم، تو را در خواب ديدم
چه رويا های شيرينی که آخر بنای جمله را برآب ديدم نخستين روزها را ياد داری؟
که ترسيدی وفادارم نبينی؟ وفاداری چنانم ناتوان کرد که می ترسم دگر بارم نبينی
چرا بايد در اين ده روزه عمر دل من روی آسايش نبيند؟
چرا بايد که چون خاکستر گرم بروی آتش حسرت نشيند؟
هنوزم يک نفس در سينه باقی ست، هنوز ای گل: « عاشق تو »ام من،
تو ميدانی که « معشوق منی » تو
تو می بينی که«مجنون تو»ام من هنوزت می پرستم می پرستم؟
زند گر تيشه، غم بر ريشه من هنوزت با دل و جان دوست دارم
تويی سرمايه انديشه من تو ای دلبر که پرسی حال ما را که می گويد که ياد آشنا کن؟
مرا درمانده حسرت چه خواهی؟ که می گويد که دردم را دوا کن؟
که گويد ياد کن بيمار خود را؟ که گويد با خبر از حال من باش؟
اگر يارم نی حالم چه پرسی؟ و گر يار منی پس:« مال من باش ».
مرا در مانده حسرت چه خواهی؟ که می گويد که دردم را دوا کن؟
چو از احوال زارم ياد کردی دوباره دست مرگ از من رها شد رها کن دامنم را تا بميرم
که جانم خسته زين رنج و بلا شد نمی ديدی دلم ديوانه توست؟
نپرسيدی چرا حال دلم را؟ به درگاه تو زاری ها نکردم؟ چرا پس حل نکردی مشکلم را؟
تو را « پيوند روح و جان » نخواندم؟ تو « پيوند دل و جانم »نبودی؟
چرا از دام آزادم نکردی؟ چرا در فکر درمانم نبودی؟
نمی ديدی که بعد از آن همه رنج دل من تاب تنهايی ندارد؟
نمی خواندی مگر در داستان ها: « دل عاشق شکيبايی ندارد »؟
به درد من، فراق روی ماهت، نمی افزود و از جانم نمی کاست؟
نمی دانی که آن اندوه جانکاه شب و روز از دل و جانم چه می خواست؟
تو را چون گل نوازش ها نکردم؟ « خريدار تو و نازت » نبودم؟ تو « تنها همزبان من » نبودی؟
من از جان محرم رازت نبودم؟ نمی لرزيد سر تا پايم از شوق؟ چو يک دم در کنارت می نشستم
نمی گفتم با آن چشمان زيبا « تو زيبايی و من زيبا پرستم »؟
در آن مهتاب شب های بهاری که می کردی به روی من تبسم نگه را بود تاب بيش ديدن؟
زبان را بود يارای تکلم؟ « صفای عشق و اميدت » نگفتم؟ « بهار باغ و گلزارم »نبودی؟
در آن ايام تاريک جدايی همايون بخت بيدارم نبودی؟ به بال آرزو تا مه نرفتيم؟
خدا را در صفای جان نديديم؟ بهشت عشق را ديدن نکرديم گل اميد از آن گلشن نچيديم؟
غم دل را نمی گفتيم تنها؟ غزل ها را نمی خوانديم با هم؟ نمی کردم لبانت را تماشا؟
نمی گفتم:« چه خواندی در نگاهم »؟
نمی ديدی که چون پروانه می سوخت ميان آتش غم تار و پودم؟ نه از پروانه کم بودم که نالم
اگر ديدی که من خاموش بودم به دام غم گرفتارم نديدی؟ به جان و دل وفادارت نبودم؟
در آن شب ها که گفتی راز دل را سراپا محو گفتارت نبودم؟ نمی گفتم تو را با بی قراری:
ببين دل را که از هجران چه ديده؟ نناليدم در آغوشت که ای ماه: ببين جان را چه محنت ها کشيده؟
چه می پنداشتی؟ پولاد بودم؟ تنم رويين و جانم آهنين بود؟
اگر هم آهنم پنداشتی، باز سزای آن محبت ها نه اين بود
چه شبها خواب در چشمم نيامد و گر خفتم، تو را در خواب ديدم
چه رويا های شيرينی که آخر بنای جمله را برآب ديدم نخستين روزها را ياد داری؟
که ترسيدی وفادارم نبينی؟ وفاداری چنانم ناتوان کرد که می ترسم دگر بارم نبينی
چرا بايد در اين ده روزه عمر دل من روی آسايش نبيند؟
چرا بايد که چون خاکستر گرم بروی آتش حسرت نشيند؟
هنوزم يک نفس در سينه باقی ست، هنوز ای گل: « عاشق تو »ام من،
تو ميدانی که « معشوق منی » تو
تو می بينی که«مجنون تو»ام من هنوزت می پرستم می پرستم؟
زند گر تيشه، غم بر ريشه من هنوزت با دل و جان دوست دارم
تويی سرمايه انديشه من تو ای دلبر که پرسی حال ما را که می گويد که ياد آشنا کن؟
مرا درمانده حسرت چه خواهی؟ که می گويد که دردم را دوا کن؟
که گويد ياد کن بيمار خود را؟ که گويد با خبر از حال من باش؟
اگر يارم نی حالم چه پرسی؟ و گر يار منی پس:« مال من باش ».