چندین سال پیش؛ دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود؛ او از همه نفرت داشت الی نامزدش.
روزی؛ دختر به پسر گفت:
«اگر روزی بتواند دنیا را ببیند؛ آن روز؛ روز ازدواجشان خواهد بود.»
تا اینکه سر انجام شانسی به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند؛ انگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند.
پسر شادمانه از دختر پرسید:
«آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟»
دختر وقتی دید پسر نابینا است؛ شوکه شد؛ بنابر این در پاسخ گفت:
«متاسفم؛ نمی توانم با تو ازدواج کنم؛ آخر تو نابینائی.»
پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت؛ سرش را به پائین انداخت و از کنار تخت دور شد و بعد رو به سوی دختر کرد و گفت:
<بسیار خوب؛ فقط از تو خواهش می کنم؛ مراقب چشمان من باشی>