خدایا!خدایا!من اینجا نشستم
غریبم...زلیلم...ببین که شکستم
صدایم گرفته در این رخوت سرد
صدایی ندارم به جز ناله و درد
چرا تو ندیدی من اینجا نشستم
دو دستت کمکوار نخورده به دستم
اگر هستی اینجا بگو من که هستم
بگو از دل من...بگو من چه هستم
اگر مهربانی چرا رنگ دردم
چرا بی قرارم چرا سرد سردم
اگر تو بزرگی،چرا کوچکم من
چرا ذره هستم،چرا کودکم من
اصلا تو کجایی؟!کجای زمینی؟!
بگو تا بیایم،که من را ببینی
بگو تا بیایم که با هم بشیم دوست
دگر خسته ام من،از این گوشت و این پوست
تنی تازه ام ده،تنی پاک و روشن
تنی که نباشد گناهی در این تن
تنی فارغ از نام،تنی فارغ از ننگ
تنی پاک پاک و تنی صاف و یکرنگ
به ناگه درونم یه حسی درخشید
یه حس قشنگ و پر از نور خورشید
کسی در درونم شروع کرد به رویش
کسی گنگ و غمگین از این لحن و گویش
یه حسی که می گفت منم آن خدایت
من هستم در اینجا نکردم رهایت
بیا تا بگویم چرا خسته هستی
تو در پشت این در که بسته نشستی
گشودم به رویت هزاران در ناب
بیا امتحان کن،بیا قلب بی تاب
تنی بر تو دادم پر از عشق و راستی
تنت صاف و یکرنگ،خود تو نخواستی
بدان بنده ی من نداری واسم سود
هر آنچه که گفتم به نفع خودت بود
من هر جا و هر روز کنار تو بودم
ولی تو ندیدی،درون تو بودم
صدای خدا در درونم صدا کرد
درون دل خسته غوغا به پا کرد
به خود خیره گشتم به این هستی ناب
به این جانورها به این خاک و این آب
بدیدم خدا را به هر لحظه هر جا
خدای بزرگ و سره ناب و بی تا
غریبم...زلیلم...ببین که شکستم
صدایم گرفته در این رخوت سرد
صدایی ندارم به جز ناله و درد
چرا تو ندیدی من اینجا نشستم
دو دستت کمکوار نخورده به دستم
اگر هستی اینجا بگو من که هستم
بگو از دل من...بگو من چه هستم
اگر مهربانی چرا رنگ دردم
چرا بی قرارم چرا سرد سردم
اگر تو بزرگی،چرا کوچکم من
چرا ذره هستم،چرا کودکم من
اصلا تو کجایی؟!کجای زمینی؟!
بگو تا بیایم،که من را ببینی
بگو تا بیایم که با هم بشیم دوست
دگر خسته ام من،از این گوشت و این پوست
تنی تازه ام ده،تنی پاک و روشن
تنی که نباشد گناهی در این تن
تنی فارغ از نام،تنی فارغ از ننگ
تنی پاک پاک و تنی صاف و یکرنگ
به ناگه درونم یه حسی درخشید
یه حس قشنگ و پر از نور خورشید
کسی در درونم شروع کرد به رویش
کسی گنگ و غمگین از این لحن و گویش
یه حسی که می گفت منم آن خدایت
من هستم در اینجا نکردم رهایت
بیا تا بگویم چرا خسته هستی
تو در پشت این در که بسته نشستی
گشودم به رویت هزاران در ناب
بیا امتحان کن،بیا قلب بی تاب
تنی بر تو دادم پر از عشق و راستی
تنت صاف و یکرنگ،خود تو نخواستی
بدان بنده ی من نداری واسم سود
هر آنچه که گفتم به نفع خودت بود
من هر جا و هر روز کنار تو بودم
ولی تو ندیدی،درون تو بودم
صدای خدا در درونم صدا کرد
درون دل خسته غوغا به پا کرد
به خود خیره گشتم به این هستی ناب
به این جانورها به این خاک و این آب
بدیدم خدا را به هر لحظه هر جا
خدای بزرگ و سره ناب و بی تا